بسم الله الرحمن الرحیم
عمه خانم گفت: »من که حریف پسرت نمیشوم... لااقل تو یک چیزی بهش بگو.
این نشد که چون دوستش کاپشن نـدارد، ایـن هـم لخـت و عـور تـو ایـن سـرمای
استخوان سوز برود مدرسه«.
مهدی زیر کرسی عرق میریخت و میلرزید. پدر گفت: »آخر تو حـرف حسـابت
چیست پسر... هان؟«