بسم الله الرحمن الرحیم
گردان تیمور لنگ (^)
جمعی از جانبازان که دست یا پا و یا چشم و یا بخشی از بدن اسیب جدی دیده بودند وضعیتی داشتن که هیچ قدرتی نمیتوانست انها را مجاب به حضور در جبهه کند و همچنین هیچ قدرتی نیز نتوانست
بسم الله الرحمن الرحیم
گردان تیمور لنگ (^)
جمعی از جانبازان که دست یا پا و یا چشم و یا بخشی از بدن اسیب جدی دیده بودند وضعیتی داشتن که هیچ قدرتی نمیتوانست انها را مجاب به حضور در جبهه کند و همچنین هیچ قدرتی نیز نتوانست
بسم الله الرحمن الرحیم
شیعه واقعیی امام علی علیه السلام
نقل از غاده همسر شهید
تو جنوب لبنان با ماشین داشتیم میرفتیم مصطفی ماشین را نگه داشت و پیاده شد و به سمت عقب ماشین رفت با چشم تعقیبش میکردم دیدم رفت کمی عقب تر کودکی کنار جاده
بسم الله الرحمن الرحیم
سه روز قبل از پیروزی انقلاب، بازداشت، اما با پیروزی انقلاب آزاد شدم و به دنیای نورانی خدمت در ارتش اسلام وارد شدم. همان روزها، ضد انقلاب توطئه ی سنگینی را آغاز کرده بود. پنجاه و نه نفر پاسدار اصفهانی را در جاده ی سردشت-بانه به شهادت
بسم الله الرحمن الرحیم
امام زمان در آیین هندیان
دور دنیا تمام شود به پادشاه عادلی در آخرالزمان که پیشوای ملائکه وپریان و آدمیان باشد.
و حق و راستی با او باشد وآنچه در دریاها و زمین ها و کوه ها پنهان باشد همه را به دست آورد و ازآسمان ها و زمین آنچه باشد خبردهد واز او بزرگتر کسی به دنیا نیاید.
بسم الله الرحمن الرحیم
غربت ولی نعمت
حواسا جمع جمع باشه میخام یه سوال خیلی مهم از خودم و شما بپرسم هرکی جواب را بلده ترا خدا جواب بده!
1-آیا تا حالا شده واقعی واقعی فرج آقامون را از خدا بخواهیم؟
بسم الله الرحمن الرحیم
من یکی وقتی سر چند شماره از مجله سوره نامه تندی به سید نوشتم که یعنی من رفتم و راهی خانه شدم. حالم خیلی خراب بود. حسابی شاکی بودم.
پلک که روی هم گذاشتم «بی بی فاطمه» (صلوات الله علیها) را به خواب دیدم و شروع کردم به عرض حال و نالیدن از مجله،
بسم الله الرحمن الرحیم
گاهی وقتها بعضی از آدمها را باید به شیوهای خاص آگاه کرد. ا
پاره آجر
روزی مردی ثروتمند در اتومبیل جدید و گرانقیمت خود با سرعت فراوان از خیابان کم رفت و آمدی میگذشت.
ناگهان از بین دو اتومبیل پارک شده در کنار خیابان، یک پسربچه پاره آجری
بسم الله الرحمن الرحیم
هنر و حماسه را با تقوای الهی هدایت
شهید سید مرتضی اوینی
صدای گنجشکها فضای حیاط را پر کرده بود, بابای مدرسه جارو به دست از اتاقش بیرون آمد. مرتضی! مرتضی! حواست کجاست؟ زنگ کلاس خورده و مرتضی هراسان وارد کلاس شد. آقای مدیر نگاهی به تخته سیاه انداخت. روی آن با خطی زیبا نوشته شده بود: «خلیج عقبه از آن ملت عرب است.» ابروانش به هم گره خورد. هر کس آن را نوشته, زود بلند شود. مرتضی نگاهی به بچههای کلاس کرد. هنوز گنجشکها در حیاط بودند
بسم الله الرحمن الرحیم
با صیاد دلها در نهضت خاطره گویی
در دام صیاد (1)
تابستان بودم. مادرم به من گفت برو سراغ برادرت-او کوچک تر از من بود و یک مقدار شر و با بچه ای دیگر، رفته بود به باغ مردم-.
من به قصد این که او را بیاورم، راه افتادم. وقتی رفتم، دیدم او