دست‌نوشته‌های کمیل

بایگانی

۱۱۰۹ مطلب با موضوع «حکایت زیبا» ثبت شده است

بسم الله الرحمن الرحیم 

در چین باستان، شاهزاده جوانی تصمیم گرفت با تکه ای عاج گران قیمت چوب غذاخوری بسازدپادشاه که مردی عاقل و فرزانه بود، به پسرش گفت: 

«بهتر است این کار را نکنی، چون این چوب های تجملی موجب زیان توست!»
شاهزاده جوان دستپاچه شد. نمیدانست حرف پدرش جدی است یا دارد او را مسخره میکند. 
اما پدر در ادامه سخنانش گفت: 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ بهمن ۰۱ ، ۱۰:۲۲
داود احمدپور

 

بسم الله الرحمن الرحیم

دو نفر که کارشان تردستی بود در رستورانی برنامه تفریحی اجرا می‌کردند. یکی از آنها موفق و دیگری در جذب تماشاگر ناکام بود. روزی شعبده باز ناموفق از دوست خود پرسید: چه رازی در این نهفته است که همه تماشاگران تو را دوست دارند؟ در حالی که خودت اذعان داری که کار من از تو بهتر و حرفه ای تر است . شعبده باز موفق جواب داد: از تو سؤالی دارم و آن این‌که احساست درباره‌ی کسانی که شب‌ها دورت جمع می‌شوند و به کارهایت چشم می‌دوزند ، چیست؟ شعبده‌باز ناموفق گفت: به آنها احساسی ندارم و فکر می‌کنم که عده‌ای بیکار پولدار دور من جمع شده‌اند و من مجبورم برای چندرغاز آنها را بخندانم. 

شعبده‌باز موفق گفت: اما می‌دانی احساس من درباره تماشاچیان چیست؟ احساسم این است که دائم به خود می‌گویم اگر این آدم‌های نازنین پولشان را صرف دیدن و شنیدن حرف های من نمی‌کردند چه اتفاقی می‌افتاد؟ با این طرز فکر زندگی خود را مدیون آنها احســاس می‌کنم و در نتیجه همه آنها را دوست دارم و این علاقه صمیمانه است که بر دل آنها می‌نشیند و نظاره‌گر کارهایم می‌شوند.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ دی ۰۱ ، ۱۳:۵۲
داود احمدپور

بسم الله الرحمن الرحیم

در زمان های دور شهرى بود که هر حاکمى آنجا می رفت و ظلم مى‌کرد، وقتى مردم شهر به تنگ مى‌آمدند و دعا مى‌کردند، آن حاکم ظالم #میمرد‌ و از بین مى‌رفت!
خلیفه از بس حاکم #فرستاد ذِلّه شد. گفت: اصلاً بگذار آن شهر #بدون_حاکم باشد. اما شخصی نزد خلیفه رفت و گفت: حکومت این شهر حاکم کُش را  به من بدهید! خلیفه گفت: مى‌میرى‌ها! مرد گفت: عیبى ندارد.
خلیفه او را به حکومت شهر حاکم‌کُش فرستاد .

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ دی ۰۱ ، ۱۳:۳۸
داود احمدپور

بسم الله الرحمن الرحیم 

مردی به پیامبر خدا ، حضرت سلیمان ، مراجعه کرد و گفت 

ای پیامبر میخواهم ، به من زبان یکی از حیوانات را یاد دهی . 
سلیمان گفت : توان تحمل آن را نداری . 
اما مرد اصرار کرد 
سلیمان پرسید ، کدام زبان؟ 
جواب داد
👈 زبان گربه ها،
 چرا که در محله ما فراوان یافت
 می شوند.  

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ دی ۰۱ ، ۲۱:۵۸
داود احمدپور

بسم الله الرحمن الرحیم 

عدو شود سبب خیر اگر خدا خواهد
آورده اند که زاهدی گاوی بخرید و سوی خانه میرفت دزدی بدید. در عقب آمد تا گاو ببرد. دیوی در صورت آدمی با او همراه شد و از او پرسید که تو کیستی؟
گفت دیوم که بر اثر آن زاهد میروم تا به فرصت او را بکشم.
آنگاه او را گفت تو حال خود با من بگوی
جواب داد من مردی عیار پیشه.ام می روم که گاو این زاهد بدزدم
پس هر دو به عقب زاهد رفتند.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ دی ۰۱ ، ۰۹:۳۴
داود احمدپور

بسم الله الرحمن الرحیم 

فردی هنگام راه رفتن، 

پایش به سکه ای خورد.

تاریک بود، فکر کرد طلاست!

کاغذی را آتش زد تا آن را ببیند.

دید 2 ریالی است!

بعد دید کاغذی که آتش زده،

 هزار تومانی بوده!

گفت: چی را برای چی آتش زدم!

و این حکایت زندگی خیلی از ما هاست

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ دی ۰۱ ، ۰۷:۴۶
داود احمدپور

بسم الله الرحمن الرحیم 

👌👌مهارت زنانه👌👌

زن نمی دانست که چه بکند ؟ 😔

خلق و خوی شوهرش او را به تنگ آورده بود ، همیشه می گفت و می خندید ، با بچه ها خوش و بش می کرد ، 

ولی مدتی بود با کوچکترین مسئله عصبانی می شد و داد و فریاد می کرد !!!
زن روزی به نزد راهبی رفت تا از او کمک بگیرد ، او در کوهستان زندگی می کرد ، زن از راهب معجونی خواست تا شاید چاره ای کارش شود !

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ دی ۰۱ ، ۰۷:۳۸
داود احمدپور

بسم الله الرحمن الرحیم 

شیخ عباس قمی در فوائدالرضویه نقل میکنند که:
کاروانی از سرخس مشهد اومدند پابوس امام رضا(علیه السلام )، سرخس اون نقطه صفر مرزی است، یه مرد نابینایی تو اونها بود،اسمش حیدر قلی بود.
اومدند امام رو زیارت کردند، از مشهد خارج شدند دارند برمیگردند سرخس، حالا به اندازه یه روز راه دور شده بودند
شب جوونها گفتند بریم یه ذره سر به سر این حیدر قلی بذاریم، خسته ایم، بخندیم صفا کنیم
کاغذهای تمیز و نو گرفتند جلوشون هی تکون میدادند، اینها صدا میداد، بعد به هم میگفتند، تو از این برگه ها گرفتی؟ یکی میگفت: بله حضرت مرحمت کردند

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ دی ۰۱ ، ۲۰:۰۳
داود احمدپور

بسم الله الرحمن الرحیم 

ﻧﺎﺻﺮﺍﻟﺪﯾﻦ ﺷﺎﻩ ﺩﺭ ﺑﺎﺯﺩﯾﺪ ﺍﺯ ﺍﺻﻔﻬﺎﻥ ﺑﺎ ﮐﺎﻟﺴﮑﻪ ﺳﻠﻄﻨﺘﯽ ﺍﺯ ﻣﯿﺪﺍﻥ ﮐﻬﻨﻪ ﻋﺒﻮﺭ ﻣﯽﮐﺮﺩ ﮐﻪ ﭼﺸﻤﺶ ﺑﻪ ﺫﻏﺎﻝ ﻓﺮﻭﺷﯽ ﺍﻓﺘﺎﺩ.
ﻣﺮﺩ ﺫﻏﺎﻝ ﻓﺮﻭﺵ ﻓﻘﻂ ﯾﮏ ﺷﻠﻮﺍﺭﮎ ﺑﻪ ﭘﺎ ﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺟﺪﺍ ﮐﺮﺩﻥ
ﺫﻏﺎﻝ ﺍﺯ ﺧﺎﮐﻪ ﺫﻏﺎﻝﻫﺎ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺩﺭ ﻧﺘﯿﺠﻪ ﮔﺮﺩ ﺫﻏﺎﻝ ﺑﺎ ﺑﺪﻥ ﻋﺮﻕ ﮐﺮﺩﻩ ﻭ
ﻋﺮﯾﺎﻥ ﺍﻭ ﻣﻨﻈﺮﻩ ﻭﺣﺸﺘﻨﺎﮐﯽ ﺭﺍ ﺑﻮﺟﻮﺩ ﺁﻭﺭﺩﻩ ﺑﻮﺩ...
ﻧﺎﺻﺮﺍﻟﺪﯾﻦﺷﺎﻩ ﺳﺮﺵ ﺭﺍ ﺍﺯ ﮐﺎﻟﺴﮑﻪ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺁﻭﺭﺩﻩ ﻭ ﺫﻏﺎﻝﻓﺮﻭﺵ ﺭﺍ ﺻﺪﺍ ﮐﺮﺩ.
ﺫﻏﺎﻝ ﻓﺮﻭﺵ ﺑﺪﻭ ﺁﻣﺪ ﺟﻠﻮ ﻭ ﮔﻔﺖ:
ﺑﻠﻪ ﻗﺮﺑﺎﻥ.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ دی ۰۱ ، ۰۷:۰۶
داود احمدپور

بسم الله الرحمن الرحیم 

در خیابان شمس تبریزی شهر تبریز زیارتگاهی وجود دارد که به قبر حمال معروفه. فرد بی‌سوادی در تبریز زندگی می‌کرد و تمام عمر خود را در بازار به حمالی و بارکشی می‌گذراند تا از این راه رزق حلالی به‌دست آورد. یک روز که مثل همیشه در کوچه پس کوچه‌های شلوغ بازار مشغول حمل بار بود، برای آنکه نفسی تازه کند، بارش را روی زمین می‌گذارد و کمر راست می‌کند. 

صدایی توجهش را جلب می‌کند؛ می‌بیند بچه‌ای روی پشت‌بام مشغول بازی است و مادرش مدام بچه را دعوا می‌کند که ورجه وورجه نکن، می‌افتی!در همان لحظه بچه به لبه بام نزدیک می‌شود و ناغافل پایش سُر می‌خورد و به پایین پرت می‌شود. 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ دی ۰۱ ، ۰۹:۰۲
داود احمدپور