بسم الله الرحمن الرحیم
دو نفر که کارشان تردستی بود در رستورانی برنامه تفریحی اجرا میکردند. یکی از آنها موفق و دیگری در جذب تماشاگر ناکام بود. روزی شعبده باز ناموفق از دوست خود پرسید: چه رازی در این نهفته است که همه تماشاگران تو را دوست دارند؟ در حالی که خودت اذعان داری که کار من از تو بهتر و حرفه ای تر است . شعبده باز موفق جواب داد: از تو سؤالی دارم و آن اینکه احساست دربارهی کسانی که شبها دورت جمع میشوند و به کارهایت چشم میدوزند ، چیست؟ شعبدهباز ناموفق گفت: به آنها احساسی ندارم و فکر میکنم که عدهای بیکار پولدار دور من جمع شدهاند و من مجبورم برای چندرغاز آنها را بخندانم.
شعبدهباز موفق گفت: اما میدانی احساس من درباره تماشاچیان چیست؟ احساسم این است که دائم به خود میگویم اگر این آدمهای نازنین پولشان را صرف دیدن و شنیدن حرف های من نمیکردند چه اتفاقی میافتاد؟ با این طرز فکر زندگی خود را مدیون آنها احســاس میکنم و در نتیجه همه آنها را دوست دارم و این علاقه صمیمانه است که بر دل آنها مینشیند و نظارهگر کارهایم میشوند.