دست‌نوشته‌های کمیل

بایگانی

۱۱۰۹ مطلب با موضوع «حکایت زیبا» ثبت شده است

بسم الله الرحمن الرحیم 


مردی بود که هر روز برای ماهی گیری به دریا میرفت یک روز کلاهش را باد برد و بر روی آبهای دریا انداخت مرد به آن سمت دریا رفت و کلاهش را برداشت همان جا مشغول ماهی گیری شد. یک ماهی صید کرد و به خانه برد ،زنش ماهی را پخت هنگامی که مشغول خوردن بودند مرواریدی در شکم ماهی دیدند.
روزها گذشت و مرد دوباره بر حسب اتفاق به آن قسمت دریا رفت آن روز هم یک ماهی صید دوباره هنگام شام یک مروارید در شکم ماهی پیدا کرد، از فردا آن روز همیشه به آن قسمت دریا میرفت و هر روز یک ماهی یک مروارید .

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ آذر ۰۲ ، ۱۸:۳۴
داود احمدپور

بسم الله الرحمن الرحیم 

🌺#حکایت_زیبا

زنی که صاحب فرزند نمی شد پیش پیامبر زمانش میرود و میگوید از خدا فرزندی صالح برایم بخواه.
پیامبر وقتی دعا میکند و وحی میرسد او را بدون فرزند خلق کردم.
زن میگویدخدا رحیم است و میرود.
سال بعد باز تکرار میشود و باز وحی می آید  که او فرزندی ندارد زن اینبار نیز به آسمان نگاه میکند و میرود.
سال سوم پیامبر وقت زن را با کودکی در آغوش میبیند.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ آذر ۰۲ ، ۱۸:۳۱
داود احمدپور

بسم الله الرحمن الرحیم 
 

روزی خورشید و باد در حال گفتگو بودند و هر کدام نسبت به دیگری احساس برتری می‌کرد.
باد به خورشید می‌گفت: «من از تو قوی‌ترم.»
خورشید هم ادعا می‌کرد که او قدرتمندتر است. گفتند بیاییم امتحان کنیم. خوب حالا چگونه؟

دیدند مردی در حال عبور است و کتی به تن دارد.
باد گفت: «من می‌توانم کت آن مرد را از تنش در آورم.»
خورشید گفت: «پس شروع کن.»
باد وزید و وزید. با تمام قدرتی که داشت به زیر کت مرد می‌کوبید. در این هنگام که مرد دید ممکن است کتش را از دست بدهد، دکمه کتش را بست و با دو دستش محکم آن را چسبید. باد هر چه کرد نتوانست کت را از تن مرد خارج کند و با خستگی تمام رو به خورشید کرد و گفت: «عجب آدم سرسختی بود، هر چه سعی کردم موفق نشدم. مطمئن هستم که تو هم نمی‌توانی.»

خورشید گفت تلاشش را می‌کند و شروع کرد به تابیدن. پرتوهای پر مهرش را بر سر مرد بارید و او را گرم کرد. مرد که تا چند لحظه قبل سعی در حفظ کت خود داشت، متوجه شد که هوا تغییر کرده و با تعجب به خورشید نگریست. دید از آن باد خبری نیست، احساس آرامش و امنیت کرد. با تلاش مداوم و پر مهر خورشید او نیز گرم شد و دید که دیگر نیازی به اینکه کت را به تن داشته باشد نیست. بلکه به تن داشتن آن باعث آزار و اذیت او می شود. به آرامی کت را از تن به در آورد و به روی دستانش قرار داد.

باد سر به زیر انداخت و فهمید که خورشید پر مهر و محبت که پرتوهای خویش را بی‌منت به دیگران می‌بخشد از او که به زور می‌خواست کاری را انجام دهد بسیار قوی‌تر است.ش

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ آذر ۰۲ ، ۰۶:۲۳
داود احمدپور

بسم الله الرحمن الرحیم 

مرحوم مادر بزرگم یک قصه ای در کودکی برایم تعریف کرده است که بسیار زیباست. قصه ی دوستی یک خرس و یک  هیزم شکن است که سال ها در کوه با هم دوست بودند و با هم غذا می خوردند.یک روز هیزم شکن برای ناهار آش پخت، خرس که می خواست آش را بخورد شروع کرد با زبانش لیس زدن و با سر و صدای زیاد خوردن؛ 

♦️هیزم شکن کلافه شد و گفت: درست غذا بخور، حالم رو بهم زدی با این غذا خوردنت. خرس دیگه غذا نخورد و کنار رفت و صبر کرد هیزم شکن غذایش را تمام کند. گفت: برو و تبرت را بیاور و بزن توی سر من. هیزم شکن گفت آخه برای چی؟ ما با هم دوست هستیم. 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ آذر ۰۲ ، ۰۶:۱۶
داود احمدپور

بسم الله الرحمن الرحیم 

حکایت حکمت خداوند

حضرت موسی علیه السلام فقیری را دید که از شدت تهیدستی ، برهنه روی ریگ بیابان خوابیده است . چون نزدیک آمد ، او عرض کرد : ای موسی ! دعا کن تا خداوند متعال معاش اندکی به من بدهد که از بی تابی ، جانم به لب رسیده است . 
موسی برای او دعا کرد و از آنجا (برای مناجات به کوه طور) رفت . چند روز بعد ، موسی علیه السلام از همان مسیر باز می گشت دید همان فقیر را دستگیر کرده اند و جمعیتی بسیار اجتماع نموده اند ، پرسید : چه حادثه ای رخ داده است ؟ 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ آذر ۰۲ ، ۰۹:۴۴
داود احمدپور

بسم الله الرحمن الرحیم 
 


مرحوم شیخ جعفرکاشف الغطاء از بزرگ‏ترین فقیهان عالَم تشیّع بوده است، در حدّى که علماى بزرگ شیعه از قول او نقل کرده ‏اند که فرموده بود: اگر تمام کتاب‏هاى فقهى شیعه را در رودخانه بریزند و به دریا برود و شیعه دیگر یک ورق فقه دستش نباشد، من از اول تا آخر فقه شیعه را در سینه ‏ام دارم، همه ی را بیرون مى‏ دهم تا دوباره بنویسند. مرجع هم شده بود.

اهل علم و اصحاب سرّش فهمیدند که همسرش در منزل بداخلاقى مى ‏کند، ولى خیلى هم خبر از حکایت نداشتند. این قدر در مقام جست‏وجو برآمدند تا به این نتیجه رسیدند که این مرد بزرگ الهى، این فقیه عالى ‏قدر گاهى که به داخل منزل مى ‏رود، همسرش حسابى وی را کتک مى ‏زند.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ آذر ۰۲ ، ۰۹:۳۶
داود احمدپور

بسم الله الرحمن الرحیم 

سه داستان زیبای 3 ثانیه ای :
 
1⃣ روزى روستاییان تصمیم گرفتند براى بارش  باران دعا کنند  در روزیکه براى دعا جمع  شدند تنها یک پسربچه با خود چتر داشت ، 
این یعنی ایمان...

2⃣ کودک یک ساله اى را تصور کنید زمانیکه شما اورابه هوا پرت میکنید او میخندد زیرا میداند اورا خواهید گرفت 
این یعنى اعتماد...

3⃣ هر شب ما به رختخواب  میرویم ما هیچ اطمینانى نداریم که فردا صبح زنده برمیخیزیم با این حال هر شب ساعت را براى فرداکوک میکنیم
 این یعنى امید...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ آذر ۰۲ ، ۲۱:۵۴
داود احمدپور

بسم الله الرحمن الرحیم 

🌸بانوی_زیرک

🌼شخصی منحرف و متقلبی
 در بصره بود که ادعاهای عجیبی داشت مریدانی را در اطراف خود جمع کرده بود.

 🌸روزی نشسته بود یک باره گفت : چخ چخ !!!
مردم گفتند : یعنی چه؟ 
 گفت :سگی می خواست وارد مسجد الحرام شود که من دیدم و
 با گفتن آن کلمه او را راندم !!
 اطرافیانش او را تحسین کردند 👏

🌼یکی از افراد ساده لوح که این مطلب را شنید.
 داستان را برای همسرش 🧕 نقل کرد و گفت :
 از بصره آن چنان احاطه ای داشت که سگی را از ورود به مسجدالحرام 
مانع شد!!!😳

 🌸همسرش گفت  :
چرا این آقای به این خوبی را دعوت نمی کنی؟ 
خوب است او و مریدانش را برای #ناهار دعوت کنی.
مرد پذیرفت و آنها را دعوت کرد.
 برنج و مرغ 🐓 مفصلی تهیه 
کردند. 
چون سفره انداخته شد،
برای هرکس ظرفی آوردند 
که قدری #برنج در آن ریخته و #قطعه مرغ روی آن گذاشته بودند.
🌼 در این وقت آن زن زیرک 🧕 به شوهرش گفت : 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ آذر ۰۲ ، ۲۱:۵۰
داود احمدپور

بسم الله الرحمن الرحیم 

چنار عباسعلی 

آورده اند که حرمسرای عریض و طویلِ ناصرالدین شاه هر روز شاهد دعوا و رقابت های پنهان و آشکار بود. روزی کنیز یکی از بانوان حرم، مرتکب خلافی می شود و از آن رو که می‌دانست بانو عصبانی خواهد شد و تنبیه اش خواهد کرد، تا قبل از آنکه خبر به او رسد خود را به"ری" رسانده و در"عبدالعظیم" بست می نشیند. خبرِ بست‌ نشینی کنیزک که به شاه می‌رسد از ‌آن بانوی حرم می‌خواهد گناه کنیز را ببخشد.خروج کنیز از حرم، شاه را به فکر می برد که چاره‌ای کند تا اهل حرم به هنگامِ حوادثی این چنین پا به خارجِ حرم نگذارند و در همان اندرونی، امکان‌ بست نشینی برایشان فراهم باشد!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ آذر ۰۲ ، ۱۱:۱۸
داود احمدپور

بسم الله الرحمن الرحیم 

شیخ شهریار کازرونی 120 سال به سلامت عمر کرد و در تمام طول عمر خود مریض نشد.

 روزی بر بسترِ بیماری٬ برای دعا حاضر شد که بیمار، پسر دوست او بود.مریض گفت: ای شیخ این انصاف است که تو چهل سال از من بزرگ‌تری ولی من از تو پیرتر و در شرف مرگم؟ عدالت خدا کجاست؟ شیخ گفت: عدالت خدا را زیر سوال بردی مرا خشمگین کردی و باید پاسخ تو را بدهم تا از دوست خود دفاع کرده باشم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ آذر ۰۲ ، ۱۰:۰۹
داود احمدپور