دست‌نوشته‌های کمیل

بایگانی

۱۱۰۹ مطلب با موضوع «حکایت زیبا» ثبت شده است

بسم الله الرحمن الرحیم 

روزی قرار بر اعدام قاتلی شد. وقتی قاتل به پای دار رفت و طناب را دور گردن او آویختند، ناگهان روانشناسی سر رسید و بلند داد زد دست نگه دارید. روانشناس رو به حضار گفت: مگر نه اینکه این مرد قاتل است و باید کشته شود؟ همه جواب دادند بله. روانشناس ادامه داد: پس بگذارید من با روش خودم این مرد را بکشم. همه قبول کردند. 

سپس روانشناس مرد را از بالای دار پایین آورد و او را روی تخته سنگی خوابانید و چشمانش را بست و به او گفت: ای مرد قاتل من شاهرگ تو را خواهم زد و تو ب زودی خواهی مرد. سپس روانشناس تکه ای شیشه از روی زمین برداشت و روی دست مرد کشید مرد احساس سوزش کرد. ولی حتی دستش یک

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ آذر ۰۲ ، ۱۴:۳۸
داود احمدپور

بسم الله الرحمن الرحیم 

در عصر حکومت امام علی علیه السلام زنی که حامله بود و نزدیک زایمانش مرتکب عمل زنا شد، به محضر امیرالمؤمنین علیه السلام آمد عرض کرد: من زنا کرده‌ام، پس مرا پاکیزه کن که عذاب دنیا آسانتر از عذاب همیشگی آخرت است.
حضرت امیرالمؤمنین علیه السلام فرمود: از چه تو را طاهر کنم؟ زن گفت: از زنایی که کرده‌ام. امام علی علیه السلام فرمود: آیا شوهر داری؟ عرض کرد: بله صاحب شوهر هستم.
حضرت امیرالمؤمنین علیه السلام فرمود: آیا آن زمانی که مرتکب زنا شدی شوهرت حاضر بود یا از تو دور بود؟ زن گفت: بله او در دسترس بود.
امام علی علیه السلام فرمود: برو هر وقت بچّه‌ات را به دنیا آوردی، بیا تا تو را طاهر کنم. وقتی زن می‌رفت، حضرت خیلی آرام بدون آن که کلام حضرت امیرالمؤمنین علیه السلام را بشنود، فرمود: «خدایا! این یک شهادت و اقرار بود»

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ آذر ۰۲ ، ۱۹:۱۵
داود احمدپور

بسم الله الرحمن الرحیم 

«روزی پیامبر اکرم(ص) روی حصیری خوابید و آثار زبری حصیر بر بدن مبارکش ماند. عایشه از روی دلسوزی به حضرت عرض کرد یا رسول اللّه! «کسری» و «قیصر» (پادشاهان ایران و روم) کشورهای وسیعی را تحت سلطه خود دارند و از همه گونه نعمت دنیوی برخوردارند؛ ولی شما که پیامبر الهی هستید، از متاع دنیوی چیزی در اختیار ندارید؛ روی حصیر میخوابید و لباس ارزان قیمت میپوشید!  
 
پیامبر(ص) فرمود: عایشه! چه خیال میکنی! هر گاه من بخواهم، کوهها طلا میشوند و در اختیار من قرار میگیرند! روزی جبرئیل(ع) بر من نازل شد و کلید گنجینه های جهان را در اختیار من گذاشت؛ امّا من نپذیرفتم!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ آذر ۰۲ ، ۰۶:۴۱
داود احمدپور

بسم الله الرحمن الرحیم 

دویست و پنجاه سال پیش از میلاد؛ در چین باستان؛ شاهزاده ای تصمیم به ازدواج گرفت. با مرد خردمندی مشورت کرد و تصمیم گرفت تمام دختران جوان منطقه را دعوت کند، تا دختری سزاوار را انتخاب کند. وقتی خدمتکار پیر قصر، ماجرا را شنید غمگین شد چون دختر او هم مخفیانه عاشق شاهزاده بود.

دختر گفت او هم به آن مهمانی خواهد رفت. مادر گفت: تو شانسی نداری، نه ثروتمندی و نه خیلی زیبا. دختر جواب داد: می دانم که شاهزاده هرگز مرا انتخاب نمی کند، اما فرصتی است که دست کم یک بار او را از نزدیک ببینم. 

روز موعود فرا رسید و همه آمدند. شاهزاده رو به دختران گفت:

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ آذر ۰۲ ، ۰۶:۳۴
داود احمدپور

بسم الله الرحمن الرحیم

همسـر ملانصـرالدین از او پرسید:«پس از مـرگ چه بلایی به سـرمان می آورنـد؟»

ملا پاسخ داد:«هنوز نمـرده ام و از آن دنیـا بی‌خـبر هستـم ؛‌ ولی امشب برایـت خـبر می‌آورم.»

یک راست رفت سمت قبـرستـان. در یکی از قبرهای آخـر قبرستان خـوابید. خواب داشت بر چشم های ملا غلبه میـکرد؛ولی خـبری از نکـیر و منـکر نبود.

چند نفـری با اسب و قاطـر به سمت روستا می‌آمدند.
با صـدای پای قاطـرها ، ملا از خواب پرید و گمان کرد که نکیـر و منکـر دارنـد می‌آیند.

وحشت زده از قـبر بیـرون پـرید.
بیرون پـریدن او همان و رم کردن اسب هـا و قاطـر ها همان‌!!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ آذر ۰۲ ، ۰۶:۰۱
داود احمدپور

بسم الله الرحمن الرحیم 
 

مردی را علت قولنج افتاد. تمام شب از خدای درخواست که بادی از وی خارج شود. چون سحر رسید ناامید گشت و دست از زندگی شسته، تشهد می‌کرد، و می‌گفت بار خدایا بهشت نصیبم فرمای! 

یکی از حاضران گفت: ای نادان!

 از آغاز شب تا این زمان التماس بادی داشتی، پذیرفته نیامد. چگونه تقاضای بهشتی که وسعت آن به اندازه آسمانها و زمین است از تو مستجاب گردد؟

✍🏻عبید زاکانی

 

💦 فردی پیش بهلول آمد و گفت: راهی بگو ڪه گناه ڪمتر کنم.

💦 بهلول گفت: بدان وقتی گناه می‌ڪنی، یا نمی‌بینی ڪه خدا تو را می‌بیند، پس ڪافری.
💦 یا می‌بینی ڪه تو را می‌بیند و گناه می‌ڪنی، پس او را نشناخته‌ای و او را نزد خود حقیر و ڪوچڪ می‌شماری.

💦 پس بدان شهادت به الله‌اڪبر، زمانی واقعی است ڪه گناه نمی‌ڪنی. چون ڪسی ڪه خدا را بزرگ ببیند نزد بزرگ مؤدب می‌نشیند و دست از پا خطا نمی‌ڪند.💦
 

🍁لقمان به پسرش گفت:

پسرم دنیا کم ارزش است و عمر تو کوتاه.حسادت، خوی تو و بد رفتاری،منش تو نباشد !
که این دو جز به خودت آسیب نمی‌رسانند و اگر تو خودت به خودت آسیب برسانی کاری
برای دشمنت باقی نگذاشتی ...

چرا که دشمنی خودت با خودت،بیشتر از دشمنی دیگری به زیان تو تمام خواهد شد
 

روباهی از شتری پرسید: «عمق این رودخانه چه اندازه است؟» 

شتر جواب داد: «تا زانو.»
ولی وقتی روباه توی رودخانه پرید، آب از سرش هم گذشت و همین طور که دست و پا می‌زد به شتر گفت: «تو که گفتی تا زانو!»

شتر جواب داد: «بله، تا زانوی من، نه زانوی تو.»

هنگامی که از کسی مشورت می‌گیریم یا راهنمایی می‌خواهیم باید شرایط طرف مقابل و خودمان را هم در نظر بگیریم. لزوما" هر تجربه‌ای که دیگران دارند برای ما مناسب نیست.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ آذر ۰۲ ، ۲۰:۴۶
داود احمدپور

بسم الله الرحمن الرحیم 

🌧داستان) نماز باران
زمان اشغال ایران توسط متفقین (۱۳۶۳ ه ق) مردم ازخشکسالی زیاد نزد آیت‌الله خوانساری رفتند و تقاضای دعا کردند...
ایشان به همراه جمعی ازمردم به بیابانی نزدیک قم میروند و نمازباران را میخوانند
روز اول‌و‌دوم باران نمیآید، اماروز سوم( با گریه و الحاد بیشتر) باران زیادی میآید...
نیروهای خارجی(متفقین) که ایشان را مسخره می‌کردند،ازاین اتفاق اظهار شگفتی می‌کنند و...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ آذر ۰۲ ، ۰۶:۱۴
داود احمدپور

بسم الله الرحمن الرحیم 
 

صبح تازه شروع شده بود، مرد جوان سوار بر اسب شد تا به بازار شهر برود، در بین راه و کنار رودخانه پیرمردی را دید که نشسته است، از اسب پایین آمد و به سمت آن پیرمرد رفت، سلام کرد و به پیرمرد گفت: غریبه هستی؟

من شمارا هرگز این حوالی ندیده ام، اگر کمکی از دستم بر میاید بگو، پیرمرد گفت: فقط گرسنه ام ، مرد دستش را داخل بقچه ی که همراه داشت کرد و مقداری نان و پنیر و سبزی به پیرمرد داد و کنار او نشست.

پیرمرد بعد از خوردن صبحانه ی تعارفی، به مرد گفت: تو از آنچه در بقچه داشتی به من بخشیدی و من نیز از آنچه در بقچه دارم به تو خواهم بخشید.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ آذر ۰۲ ، ۱۸:۵۷
داود احمدپور

بسم الله الرحمن الرحیم 

ترمان مردی شیرین‌عقل، در شهر  مشهور بود که غالباً در ترمینال با شستن و تمیزکردنِ اتوبوس‌ها امرار معاش می‌کرد.
گویند: روزی مردی بازاری به او پیشنهاد داد، نزد او کار کند. (سابق که بیمه نبود، کارفرماها بعد از مدتی که کسی عمری نزدشان کارگری می‌کرد، هزینه‌ی ازدواج و مسکن و کمک برای خرید مغازه‌ را برای او انجام می‌دادند.) چون می‌دانست ترمان بر اثر شهرت در شیرینیِ گفتار و جذبه‌اش باعث جذبِ مشتری‌های زیادی برای او خواهد شد.

ترمان در پاسخ پیشنهاد به آن مرد بازاری گفت: روزی در خانه کوزه‌ای عسل داشتم که گاهی از آن، در ظرف کوچکی می‌ریختم و می‌خوردم.
روزی درب کوزه را باز گذاشتم، دیدم دو مگس در کنار لبه‌های کوزه‌ی عسل نشستند و از لایه‌ نازکی از عسل که دور آن بود، می‌خوردند. یکی از مگس‌ها برخاست و در بالای کوزه چرخی زد و درون کوزه رفت تا روی عسل بنشیند و با خیال راحت و بیشتر بخورد. آن مگس تا روی عسل رفت، عسل او را به خود گرفت و پاهایش گرفتار عسل شد و چاره‌ای ندید و روی عسل با شکم نشست و مرگ را با چشم خود انتظار کشید.

از آن دو  مگس یاد گرفتم، به اندازه‌ی نیازم که خدا مرا روزی می‌دهد، شکر کنم و دنبال روزیِ بیشتر نگردم که مگس از طمع عسل و شیره‌ی زیاد در چنگ مرگ افتاد.
چه بسیار انسان‌هایی را به چشم خود دیدم که به روزی کم قانع نشدند و بدنبال توسعه‌ی سرمایه و کار و کسب ثروت بیشتر رفتند

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ آذر ۰۲ ، ۱۸:۴۹
داود احمدپور

✨﷽✨

✍️ابن ابى لیلى میگوید: روزى به همراه نعمان کوفى که شخصی عالم و دارای نفوذ کلام بود به محضر مبارک حضرت صادق علیه السلام وارد شدیم. حضرت خطاب به او فرمود: آیا مى شناسى کلمه اى را که اوّلش کفر و آخرش ایمان باشد؟جواب گفت: خیر. امام علیه السلام پرسید:
آیا نسبت به شورى آب چشم و تلخى مایع چسبناک گوش و رطوبت حلقوم و بینی و بى مزّه بودن آب دهان شناختى دارى؟ اظهار داشت: خیر.

 حضرت صادق علیه السلام فرمود: 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ آذر ۰۲ ، ۱۳:۲۳
داود احمدپور