دست‌نوشته‌های کمیل

بایگانی

۲۷۳ مطلب در آذر ۱۴۰۰ ثبت شده است

بسم الله الرحمن الرحیم

#همگی ما عیوب داریم !

🔳🌸مرد جوانی با دختر جوان کم سن و سالی ازدواج کرد.دریکی ازروزها جمعی از دوستانش برای دیدنش به خانه آنها آمدند

🔳🌸مرد از دیدن دوستانش بسیار خوشحال شد و به رسم عادتشان در میهمان نوازی و بخشش ، لاشه ای گوشت تهیه و از همسرش خواست آن را بعنوان غذایی برای مهمانانش آماده کند.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ آذر ۰۰ ، ۱۷:۵۰
داود احمدپور

بسم الله الرحمن الرحیم

دشواری را که دیدی لبخند بزن!
می‌دانی چه وقت کارهای سخت آسان می‌شوند؟  هیچ وقت!
ممکن است بپرسی پس چرا خیلی از کارهای دشوار گذشته‌، الان برای ما آسان و راحت شده‌اند؟

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ آذر ۰۰ ، ۱۶:۴۴
داود احمدپور

بسم الله الرحمن الرحیم

☀️رهبر معظم انقلاب

امام در مقابل یک #منکر واضحی که به‌وسیله‌ی پهلوی و دنباله‌های پهلوی در کشور به وجود آمده بود، مثل کوه ایستاد، گفت باید حجاب وجود داشته باشد.

آن کاری که در ملأ انجام می‌گیرد، در خیابان انجام می‌گیرد، یک کار عمومی است، یک کار اجتماعی است، یک تعلیم عمومی است؛ این، برای حکومتی که به نام اسلام بر سرِ کار آمده است تکلیف ایجاد می‌کند. حرام کوچک و بزرگ ندارد؛ آنچه #حرام_شرعی است نبایستی به‌صورت آشکار در کشور انجام بگیرد.
۱۳۹۶/۱۲/۱🗓

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ آذر ۰۰ ، ۱۶:۴۲
داود احمدپور

بسم الله الرحمن الرحیم

بروجردی] برای چندمین بار نامه به تهران مخابره کرد. تاکید می کرد گزارش را به #فرمانده_کل_سپاه برسانند. تلفن دست گرفت و شماره #قرارگاه_ارتش را گرفت؛ خطی که #صیادشیرازی خودش گوشی را برمی داشت. لحن کلامش نشان می داد در این دو سه روز چقدر روی این مسئله باهم صحبت کردند.

- دیروز عراقی ها یک اردوگاه نظامی ما را مقابل #قصرشیرین زدند. از پاسگاه های شمال غرب بگیر بیا تا ته #مهران. از #مرتضی_رضایی دعوت کردم بیاید. شما هم از #بنی‌صدر بخواه. فعلا که رابطه شما با او حسنه است.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ آذر ۰۰ ، ۱۶:۳۶
داود احمدپور

بسم الله الرحمن الرحیم

وقتـی از منطقـه جنگـی آمـد، مثـل همیشـه سـرش را پاییـن انداخـت و گفـت مـن شـرمنده تـو
هسـتم. مـن نمیتوانـم همسـر خوبـی بـرای تـو باشـم.می گفـت: جنـگ مـا بـا همـه خصوصیـات
و مشـکلاتش در جبهـه اسـت و زندگـی بـا همـه ویژگـی هایـش در خانـه. وقتـی داوود بـه خانـه
میآمـد، مـا نمـی فهمیدیـم کـه در صحنـه جنـگ بـوده و بـا شکسـت یـا پیـروزی آمـده اسـت.

راوی:همسر سردار شهیدداود عابدی

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ آذر ۰۰ ، ۱۶:۳۳
داود احمدپور

بسم الله الرحمن الرحیم

گوشی را به دست آقا مهدی میدهم. آقا مهدی در گوشی میگوید: »یعنی چـه؟ مگر قرار نبود لودرها به خط بیایند و خاکریز بزنند؟«
تا به حال، آقا مهدی را این قدر عصبانی ندیده بودم. رگهای گـردنش بـاد کـرده بود. با چهرهای ملتهب میگوید: »آتش شدیده یعنی چه؟ این حرفهـا کـدام اسـت؟ بچه ها دارند زیر آتش مقاومت میکنند... آن وقت تو میگویی لودرچی ها نمیتواننـد جلو بروند. اصلاً این طور نمیشود. من الان خودم را میرسانم«.
تا آقا مهدی بلند میشود، من هم بیسیم را برمـیدارم و پشـت سـرش از سـنگر بیرون میدوم. آقا مهدی، موتور تریل را هندل میزند و روشـن مـیکنـد. بـی هـیچ حرفی پشتش مینشینم. موتور از جا کنده میشـود و پرشـتاب در زیـر گلولـه هـا و خمپارهها حرکت میکند.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ آذر ۰۰ ، ۱۶:۲۲
داود احمدپور

بسم الله الرحمن الرحیم

عن ام َسلمة: َقا َل َر ُسو ُل الله ص
« َعلی َوشیعه ُهم ا ْلفائزون َیو َم القیا َمة.»1
از امّ سلم روایت شده که پیامبر اکرم ص فرمود:
«علی و پیروانش در روز قیامت رستگاراناند».

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ آذر ۰۰ ، ۱۶:۱۴
داود احمدپور

بسم الله الرحمن الرحیم

گزارش به کلی سری #ناصر_کاظمی را که ورق می‌زد، باورش می شد اکنون عراقی ها در ارتفاعات #نوسود، به ویژه #شمشی حضور دارند. باز شروع کرد به قدم زدن در اتاق فرماندهی. این سومین بار بود که #ظریفیان وارد می شد و کاغذی به او می داد. «پس حمله به #پاسگاه_مرزی_ژاندارمری چه صیغه‌ای است؟»

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ آذر ۰۰ ، ۲۲:۱۰
داود احمدپور

بسم الله الرحمن الرحیم

ماشین به پادگان رسید. رضا گفت: »خدا به دادمان برسد. حسابی دیر کردیم«.
مجتبی به خورشید در حال غروب نگاه کرد و گفت: »خیلی بد شد«.
مهدی گفت: »اگر میخواهید، من بیایم و با فرماندهتان صحبت کنم«.
عبداالله گفت: »اگر این کار را بکنید، خیلی خوب میشود«.
نگهبان دم در پادگان با دیدن مهـدی سـلام کـرد و طنـاب ورودی را برداشـت.
ماشین داخل پادگان شد. مهدی گفت: »گفتید کدام گردان هستید؟«
ـ حضرت زهرا)س.(
ماشین به سوی یکی از ساختمانها رفت. مجتبی و رضا و عبداالله با اضطراب پیاده
شدند. مهدی هم پیاده شد و گفت: »یکی برود فرمانده گردان را صدا کند«.
رضا به داخل ساختمان دوید. چند لحظه بعد با فرمانده گردان آمـد. فرمانـده بـا
دیدن مهدی خندید و او را بغل کرد. رضا با تعجب به عبداالله و مجتبـی نگـاه کـرد.
مهدی، فرمانده را کنار کشید و کمی با او صحبت کرد. بعد به سـوی آن سـه آمـد و

گفت: »خب، من رفتم. اگر گذارتان به شهر افتاد، باز هم به دیدنم بیایید. خوشـحال
میشوم. خداحافظ«.
مهدی با آن سه دست داد و رفـت. فرمانـده گـردان بـه طرفشـان آمـد و گفـت:
»بروید به اتاقتان. این دفعه را به خاطر آقا مهدی بخشیدمتان«.
رضا گفت: »آقا مهدی؟«
فرمانده گردان گفت: »مگر او را نمیشناختید؟ آقا مهدی، فرمانده لشگر ماست«.
نفس در سینة رضا حبس شد. به مجتبی و عبداالله نگاه کرد. آن دو هـم چنـدان
حال و روز بهتری نداشتند

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ آذر ۰۰ ، ۲۲:۰۷
داود احمدپور

بسم الله الرحمن الرحیم

وقتـی بـه خانـه مـی آمـد، مـن دیگـر حـق نداشـتم کار کنم!بچـه راعـوض مـی کرد،شـیر برایـش
درســت مــی کــرد، ســفره را مــی انداخــت و جمــع مــی کــرد، پــا بــه پــای مــن مــی نشســت

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ آذر ۰۰ ، ۲۲:۰۴
داود احمدپور