بسم الله الرحمن الرحیم
⚡️عاقبت_حسودی💥
روزی و روزگاری درسرزمینی، زنى بود بسیار حسود، همسایه اى داشت به نام خواجه سلمان که مردى ثروتمند و بسیار شریف و محترم بود، زن بر خواجه رشک مى برد و مى کوشید که اندکى از نعمت هاى آن مرد شریف را کم کند و نیک نامى او را از میان ببرد؛ ولى کارى از پیش نمى برد و خواجه به حال خود باقى بود.
عاقبت روزى تصمیم گرفت، که خواجه را مسموم کند، حلوایى پخت و در آن زهرى بسیار ریخت و صبحگاهان بر سر راه خواجه ایستاد؛ هنگامى که خواجه از خانه خارج شد، حلوا را در نانى نهاده، نزد خواجه آورد و گفت: خیراتى است.