::بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن:
بار دوم که دیدمش برای کار در موسسه آمادگی کامل داشتم .کم کم آشنایی ما شروع شد .من خیلی جاها با مصطفی بودم ، در موسسه کنار بچه ها،در شهرهای مختلف و یکی دوبار در جبهه . برایم همه کارهایش گیرا و آموزنده بود . بی آنکه خود او عمدی
:بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ
بالاخره یک روز همراه یکی از دوستانم که قصد داشت برود موسسه ، رفتم در طبقه اول مرا معرفی کردند به آقایی و گفتند ایشان دکتر چمران هستند. مصطفی لبخند به لبش داشت و من خیلی جا خوردم .
بسم الله الرحمن الرحیم
چشمانمان را زیبا کنیم 3
مدرسه ما تو جنوب لبنان زیر اتش توپ و خمپاره بود
یک شب دیر وقت بود خمپاره ای درست نزدیک خوابگاه بچه ها خورد یکی بچه ها بشدت
:بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن
بہ روایت غاده جابر
ماجرا از روزی شروع شد که سید محمد غروی ، روحانی شهرمان ، پیشم آمد و گفت: آقای صدر می خواهد شما را ببیند.من آن وقت از نظر روحی آمادگی دیدن کسی را نداشتم ، مخصوصا این اسم را .اما سید غروی
:بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن:
بہ روایت غاده جابر
چشمانمان را زیبا کنیم با دیدن زیبایی ها (1)
سال ها از روزی که سرانجام چمران در این زمین آرام گرفت میگذرد و این بار غاده داستانی از تاریخ این سرزمین روایت می کند،داستان "مرد صالحی که یک روز در این سرزمین به خلوص قدم زد
دختر قلم را میان انگشتانش جابه جا کرد و بالاخره روی کاغذی که تمام شب مثل میت به او خیره مانده بود نوشت