دست‌نوشته‌های کمیل

بایگانی

۹۸ مطلب با موضوع «حسن باقری» ثبت شده است

100 خاطره کوتاه از سردار شهید حسن باقری (غلامحسین افشردی)

بسم الله الرحمن الرحیم


66- خرمشهر رو به رومان بود. نصفه های شب با حسن از کارون رد شدیم. به چند قدمی گشتی های عراقی رسیدیم . حسن با دقت سنگر ها و جابه جایی دشمن رادید. گفت« مثل اینکه هیچ تغییری نداده ن. » گفتم « پس بار اولت نیست که می آیی این جا؟» گفت « نه. از عملیات فتح المبین دارم می آم و می رم. الان خیالم راحت شد، معلومه هنوز متوجه جابه جایی های ما نشدند. عملیات بیت المقدس را باید زود تر شروع کنیم

67-
با این که بچه های شناسایی تی تیش مامانی نبودند، اما تاول پاها خیلی اذیتشان می کرد. حسن با سوزن تاول هاشان را ترکاند. گفت« باند پیچی کنید. شب دوباره باید برید شناسایی

68-
پیش نهادشان برای آزادی خرمشهر ، جنگ شهری و کوچه به کوچه بود . حسن گفت« نه. اول شهر را محاصره می کنیم، بعد عراقی ها را تو خناب اسیر می کنیم.» صف طولانی اسرا رد می شد؛ روی دست هاشان زیر پوش های سفید.

69-
تک عراقی های نزدیک پل خرمشهر شدید بود و فرمان ده خط با حسن چند متر عقب تر ، توی یک گودال ، گرم بحث . – آقا من می گم همه برگردند عقب. – بابا تو برو قرارگاه ، جای من. فرماندهی تیپ با خودم. همه همین جا می مونیم. جنگ خلاصه شده تو همین محور . اگه عقب بیاییم که یعنی شکست عملیات.

70-
گنبد سوراخ سوراخ مسجد جامع خرمشهر دیده می شد. تانک و نفر برهای عراقی سالم تو بیابان جا مانده بود. بچه ها می خواستند غنیمت بگیرندشان ، حسن پشت بی سیم گفت « همه شو آتیش بزنید. دود و آتیش ترس عراقی ها را چند برابر می کنه. زود تر عقب نشینی می کنند
 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ بهمن ۹۹ ، ۰۹:۵۰
داود احمدپور

100 خاطره کوتاه از سردار شهید حسن باقری (غلامحسین افشردی)

بسم الله الرحمن الرحیم


61- از کردستان آمده بودند. حسن نقشه را به دیوار زد و شروع کرد « این جا بلتای پایین ، این بلتای بالا ، اینم دهلیز شاوریه ... » متوسلیان با دست یواش به همت زد و جوری گفت که باقری بشنود « حاجی ! اینا رو نقشه می جنگن یا رو زمین؟»بردشان منطقه و گفت اینجا غرب نیست . تپه و قله هم نداره. زمین صافه. بچه های شناسایی چند ماه وقت گذاشتن تا این نقشه های یک پنجاه هزارم رو درست کردند. » حساب کار دستشان آومد که جنوب چه طوری است.

62-
ده روز پیش گفته بود جزیره را شناسایی کنند ، ولی خبری نبود. همه ش می گفتند « جریان آب تنده ، نمی شه رد شد. گرداب که بشه، همه چیز رو می کشه تو خودش. »

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ بهمن ۹۹ ، ۱۳:۲۳
داود احمدپور

100 خاطره کوتاه از سردار شهید حسن باقری (غلامحسین افشردی)

بسم الله الرحمن الرحیم


56- می گفت « فرمان ده تیپ گفته توپ صد و هفت نداریم که بدیم . حالا چه کار کنیم؟» تند گفت « یعنی چی که نداریم؟ اگه می خوان گربه برقصونن، ما هم بلدیم. بابا جنگه ، سمج باشین. برو به اون فرمانده پدر سوخته بگو اگه ندی ، گردان برای عملیات نمی آرم .اون وقت ببین داره بده یا نه؟ »

57-
تیر بار عراقی ها همه را کلافه کرده بود. آمده بود پشت خاکریز نقشه را پهن کرده بود و فکر می کرد.کسی باور نمی کرد فرماده لشکر آمده باشد خط.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ بهمن ۹۹ ، ۲۰:۴۲
داود احمدپور

100 خاطره کوتاه از سردار شهید حسن باقری (غلامحسین افشردی)

بسم الله الرحمن الرحیم


51- زمین زیر گلوله های توپ می لرزید . رو به رو ؛ ردیف تانک های عراقی . گوشه ی خاکریز با چند تا بسیجی نشست دعای توسل خواند.

52- -
امام صادق اشاره می کرد، اصحابش می رفتند توی تنور داغ . بسیجی ها هم این جوری اند . منطقه ی دشمنه ، تاریکه ، سی کیلومتر پیاده روی داره ، با همه ی موانع . اما بسیجی ها می رن . هر جا حرف بسیجی ها بود، می گفت «این ها پدیده ی جدید خلقتند

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ بهمن ۹۹ ، ۱۹:۰۵
داود احمدپور

100 خاطره کوتاه از سردار شهید حسن باقری (غلامحسین افشردی)

بسم الله الرحمن الرحیم


46- فرمان ده یکی از لشکرهای ارتش بود. طرح های حسن را که می دید.می گفت« این باقری انگار چند سال دانشکده ی افسری بوده.طرح هاش کلاسیکه.حرف نداره

47-
چند تا بسیجی کنار جاده منتظر ماشین بودند. حسن گفت «ماشینو نگه دار اینا رو سوار کنیم.» به شان گفت « اگه الان فرمان دهتون رو می دیدید ، چی می گفتید؟» یکیشان گفت«

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ بهمن ۹۹ ، ۱۶:۳۰
داود احمدپور

100 خاطره کوتاه از سردار شهید حسن باقری (غلامحسین افشردی)

بسم الله الرحمن الرحیم


41- رخت خوابش دو تا پتو سربازی بود. همینطور که دراز کشیده بود، با صدای بلند می خندید. – یه کمی یواش تر. بغل دستتون اتاق فرمان دهیه . – بابا عراقی ها اومده اند تو مملکت ما می خندن، ما سر جا مون نمیتونیم بخندیم؟

42- ترکش ها که به آب می خورد، ماهی ها می آمدن بالا .تقریبا هر روز بساط ماهی کباب به راه بود. ماهی دشتی از سقف سنگر آویزان بود. بوی ماهی که به گربه خورد ، روی دوتا پا بلند شد. بدنش را حسابی کش داده بود. حسن هم دوربین عکاسی گردنش بود، عکسش را انداخت. زیر شیشه ی میزش عکس های قشنگی داشت، همه کار خودش . انگار کارت پستال .

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ بهمن ۹۹ ، ۱۵:۲۹
داود احمدپور

100 خاطره کوتاه از سردار شهید حسن باقری (غلامحسین افشردی)

بسم الله الرحمن الرحیم


36- اصرار داشت. که پیام رادیویی بفرستیم.اعلامیه بریزیم توی عراقی ها اثر داشت. هر روز توی کرخه کور کلی عراقی تسلیم می شد.

37-
بعد ار عملیات ، یک سطل گرفته بود دستش و فشنگ های روی مین را جمع می کرد. می گفت «حیفه اینا روی زمین بمونه ، باید علیه صاحباش به کار بره

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ بهمن ۹۹ ، ۰۷:۰۳
داود احمدپور

100 خاطره کوتاه از سردار شهید حسن باقری (غلامحسین افشردی)

بسم الله الرحمن الرحیم


31- سه تا تیپ درست کرده بود؛کربلا امام حسین ،عاشورا و چند گردان مستقل. پشت بی سیم به رمز می گفت « کربلا ! امام حسین اومد؟ عاشورا ! امام حسین تنها است. » برای جا به جایی نیروها از منطقه ی آهودشت به گرم دشت می گفت « آهو ها رو بفرستین اون جاییکه هواش گرمه .» نیروی کارکشته که می خواست می گفت «کنسرو پخته بفرستین ، نه خام

32-
عملیات طریق القدس بود. بچه ها بی سیم پشت بی سیم می زدندکه «کار گره خورده. چه کار کنیم؟» شب بود و معلوم نبود خط خودی کجاست ،خط دشمن کجا است . منتظر کسی نشد. سوار ماشین شد و رفت طرف خط.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ دی ۹۹ ، ۱۳:۰۴
داود احمدپور

100 خاطره کوتاه از سردار شهید حسن باقری (غلامحسین افشردی)

بسم الله الرحمن الرحیم



26- اوج گرمای اهواز بود. بلند شد، دریچه کولر اتاقش رابست. گفت: به یاد بسیجی هایی که زیر آفتاب گرم می جنگند.

27-
رفتن و ماندن بچه های جبهه معلوم نبود. فقط سه نفرمان ماندیم. بعد از آن همه غذای جبهه،شام مامان حسن خوش مزه بود؛ باقالی پلو با گوشت.سیر که شدیم، هنوز کلی غذا باقی مانده بود. حسن می خندیدکه « من نمی دونم. باید یا بخورید،یا بریزید تو جیباتون ببرید

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ دی ۹۹ ، ۱۲:۵۸
داود احمدپور

100 خاطره کوتاه از سردار شهید حسن باقری (غلامحسین افشردی)

بسم الله الرحمن الرحیم


21- کنار هم نشسته بودند. سلام نماز را که داد، گفت « قبول باشه.» احمد دلش می خواست بیش تر با هم حرف بزنند. ناهار را که خورند. ، حسن ظرف ها را شست . بعد از چایی ، کلی حرف زدند.خندیدند. گفت « حسن بیا به مسئول اعزام بگیم ما می خوایم با هم باشیم. می آی ؟ » - باشه این طوری بیش تر باهم ایم.

*** –
آقا جون مگه چی میشه ؟ ما می خوایم باهم باشیم. – باکی؟ - اون پسره که اون جا نشسته . لاغره . ریش نداره. مسئول اعزام نگاه کردو گفت «نمی شه .» - چرا ؟ - پسرجون ! اونی که تو می گی فرمانده س. حسن باقریه. من که نمی تونم اونو جایی بفرستم. اونه که ما رو این ور و اون ور می فرسته . معاون ستاد عملیات جنوبه.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ دی ۹۹ ، ۱۴:۳۴
داود احمدپور