شهید باقری (15)
100 خاطره کوتاه از سردار شهید حسن باقری (غلامحسین افشردی)
بسم الله الرحمن الرحیم
51- زمین زیر گلوله های توپ می لرزید . رو به رو ؛ ردیف تانک های عراقی . گوشه ی خاکریز با چند تا بسیجی نشست دعای توسل خواند.
52- - امام صادق اشاره می کرد، اصحابش می رفتند توی تنور داغ . بسیجی ها هم این جوری اند . منطقه ی دشمنه ، تاریکه ، سی کیلومتر پیاده روی داره ، با همه ی موانع . اما بسیجی ها می رن . هر جا حرف بسیجی ها بود، می گفت «این ها پدیده ی جدید خلقتند .»
53- دیشب رفته بودند شناسایی . امشب می گفتند « دیگه نمی ریم. فرماده گردان گفته یه شب برید ، اونم برای این که شب حمله گردان رو ببرید.» سرشان داد کشید « پس فردا عملیات داریم. حرف گردان و تیپ نیست، حرف اسلامه.شما شرعا مسئولید امشب هم خلاف کردید نرفتید. برید واقعا استغفار کنید. حالا پاشید زودتر راه بیفتید، به بچه ها برسید!»
54- حسن به ش گفته بود برود خط ، ولی تازه بیدار شده بود و خواب آلود حرف می زد. از دستش عصبانی بود. می گفت «چی به ت بگم ؟ اعدامت کنم ؟ یا گوشت رو بگیرم بگم آقا برو گم شو؟ چه قدر بگم فلانی برو دنبال فلان کار ؟ وقتی نمی رید، خودم مجبورم برم. هی باید بگم آقای ایکس برو با آقای ایگرگ هماهنگی کن. تو رو به امام زمان باهم بسازید ! تو کوتاه بیا. بذار بگن فلانی کوتاه اومد . اصلا بابا ما به بهانه ی جنگ وگردان وخاک ریز باهم رفیق شدیم تا هم دیگه رو بسازیم.»
55- پشت بیش تر نامه هایی که می رسید نوشته بود« اهواز – گلف – حسن باقری .» بچه هایی که مرخصی می رفتند خیلی براش نامه می نوشتند.