بسم الله الرحمن الرحیم
دختر یتیمى با مادر پیر خود زندگى مى کرد، پسر داییش از وى خواستگارى کرد، مادر و دختر موافقت نمودند، بعد از اینکه عروس خانواده ى دایی شد، دختران و زن دایی خسران شدند و انواع ظلم را بر او روا مى داشتند، دخترک هر بارى که خانه نزد مادر مى آمد شکایت مى کرد و زار زار مى گریست مادر پیر او را به صبر توصیه مى کرد و همرایش زار زار مى گریست، تنها همدردى که با یگانه دخترش مى توانست بکند. مدت طویلى گذشت، تا اینکه مادر پیر در بستر بیمارى مرگ قرار گرفت، دخترک بالاى سرش مى گریست که من شکوه و شکایت و درد دل خود را به چه کسى بگویم!؟