بسم الله الرحمن الرحیم
❤️کار همیشگی ش بود. هر وقت دلش تنگ می شد دستم رو می گرفت و با هم می رفتیم بهشت زهرا (سلام الله علیها) اول می رفتیم قطعه اموات و چند دقیقه بین قبرها راه می رفتیم؛ بعد می رفتیم سر مزار شهدا.
🔸می گفت: این جا رو نگاه کن، اصلا احساس می کنی که این شهدا مرده ان ؟ این جا همون حسی رو داری که تو قطعه ی اموات داری ؟
🌷بالا سر مزار بعضی از شهدا می ایستاد و سنشون رو حساب می کرد. می گفت: اینایی که می بینی، همه نوزده، بیست ساله بودن. ماها رسیدیم به سی سال. خیلی دیر شده ؛ اصلا تو کتم نمی ره که بخوان ما رو قطعه مرده ها دفن کنن. از سوز صداش معلوم بود که مدت هاست حسرت شهادت رو به دل داره.