دست‌نوشته‌های کمیل

بایگانی

شهیدانه

يكشنبه, ۱۸ ارديبهشت ۱۴۰۱، ۰۶:۳۷ ب.ظ

بسم الله الرحمن الرحیم


❤️کار همیشگی ش بود. هر وقت دلش تنگ می شد دستم رو می گرفت و با هم می رفتیم بهشت زهرا (سلام الله علیها) اول می رفتیم قطعه اموات و چند دقیقه بین قبرها راه می رفتیم؛ بعد می رفتیم سر مزار شهدا.

🔸می گفت: این جا رو نگاه کن، اصلا احساس می کنی که این شهدا مرده ان ؟ این جا همون حسی رو داری که تو قطعه ی اموات داری ؟

🌷بالا سر مزار بعضی از شهدا می ایستاد و سنشون رو حساب می کرد. می گفت: اینایی که می بینی، همه نوزده، بیست ساله بودن. ماها رسیدیم به سی سال. خیلی دیر شده ؛ اصلا تو کتم نمی ره که بخوان ما رو قطعه مرده ها دفن کنن. از سوز صداش معلوم بود که مدت هاست حسرت شهادت رو به دل داره.

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱/۰۲/۱۸
داود احمدپور

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی