بسم الله الرحمن الرحیم
عارفی به اتفاق همراهان از خرابه ای می گذشت. از قضا در خرابه چند سگ در کنار هم خوابیده و سر در کنار هم نهاده بودند. یکی از همراهان گفت: این سگان چه اتحادی دارند و چه خوش در کنار هم خفته اند. عارف گفت: اگر اتحاد و دوستی آنان را می خواهی بدانی تکه ای گوشت در پیش آنان بینداز آن گاه خواهی دانست که چگونه به همدیگر خواهند پرید. اهل دنیا نیز همین گونه اند تا وقتی که مالی در میان نیست با هم یارند اما چون پای مال دنیا به میان آید، چون سگان به هم می پرند؛ پس اتفاق اهل نفاق رونقی ندارد.
═════
مردی از کوفه به خراسان سفر کرد. در خراسان خرمایی که همراه داشت می خورد و هسته هایش می شکست. چون به کوفه برگشت سوال کردند؛ چرا چنین می کردی؟
گفت: دوست نداشتم هسته خرما دست شان بیفتد و درخت خرمایی بکارند. گفتند: کاری عبث کردی چرا که اگر هسته خرما هم رها می کردی و آنان می کاشتند، باز در زمین آنان رشدی نمی یافت!!
مثلِ حسود به آن ماند.که به خاطر نرسیدن دیگران به نعمتی فقط خود را آزار دهد و بس═════