بسم الله الرحمن الرحیم
رهبرانقلاب: الله اکبر ملت ایران لحن و نواى خاصى دارد. چون الله اکبر پیغمبر است، الله اکبر بت شکن است، چون به معناى ناچیز و بىمقدار داشتن بتهاى زور و زر است، چون به معناى رشادت و شجاعت یک ملّت در مقابل استکبار جهانى است.
بسم الله الرحمن الرحیم
رهبرانقلاب: الله اکبر ملت ایران لحن و نواى خاصى دارد. چون الله اکبر پیغمبر است، الله اکبر بت شکن است، چون به معناى ناچیز و بىمقدار داشتن بتهاى زور و زر است، چون به معناى رشادت و شجاعت یک ملّت در مقابل استکبار جهانى است.
بسم الله الرحمن الرحیم
شهید حسن باقری
گفتوگو با سردار فتح الله جعفری؛
نظر شهید حسن باقری درباره آینده انقلاب عراق
"حسن باقری مسئلهای در نظریهاش مطرح کرده که بسیار مهم است و در هیچ ارتشی مطرح نیست. او میگوید: ما هدفمان از عملیات، کشتار و انهدام دشمن نیست. باید تلاش کنیم از دو طرف کشته نشوند؛ چراکه نیروهای عراقی برای آیندهی انقلاب اسلامی عراق مفیدند. این روزها که حوادث منطقه و عراق را میبینیم، تازه متوجه نگاه آیندهنگر باقری میشویم.
به گزارش مشرق، سردار فتحالله جعفری، رئیس مؤسسهی شهید حسن باقری به تعبیر خودش در دو مقطع با این شهید ارتباط داشته است. مقطع اول در سال ۵۹ و در بحبوحهی جنگ تحمیلی علیه ایران، و مقطع دوم از سال ۸۱ که مسئولیت ریاست بر مؤسسهی شهید حسن باقری را عهدهدار شده است.
گفتوگو با این سردار سپاه اسلام دربارهی خصوصیات فردی و مدیریتی شهید باقری را در ادامه میخوانید:
در مورد نحوهی آشناییتان با شهید باقری مقداری توضیح بفرمایید. در کدام عملیات و به چه شکلی با یکدیگر آشنا شدید؟ تاریخچهای از فعالیتهای ایشان در قبل و حین انقلاب و همچنین نحوهی ورود ایشان به جنگ بفرمایید.
نحوهی آشناییام با سردار باقری در دو مقطع بود. مقطع اول مربوط به سال ۵۹ میشود که جنگ شروع شد. حدود یک ماه از جنگ گذشته بود که از کردستان به جنوب (گلف) آمدم و متوجه شدم که آقای داود کریمی مسئول عملیات است و آقای حسن باقری مسئول اطلاعات عملیات. پیش از آن هم میدانستم که این دو از مسئولین ادارهی جنگ هستند، ولی مستقیماً با آنها سروکار نداشتم.
مقطع دوم آشناییام با شهید باقری، مربوط به این ده سالی است که روی آثار و زندگی او کار میکنیم؛ تولد، جوانی، دبیرستان، دانشگاه، ورود به انقلاب، بعد از انقلاب و... تقریباً با زندگی او آشنا شدهایم. در این ده سال، بیش از آن دو سال و نیم جنگ، از خلقیات، مشخصات و فعالیتهای ایشان مطلع شدهایم. حتی خیلی از مسائلی که در زمان جنگ نمیدانستیم، امروز برایمان آشکار شده است
از سال ۸۱ (بیستمین سالگرد شهادت شهید باقری) تا امروز، خیلی جامعتر و کاملتر با زندگی ایشان آشنا شدهایم؛ یک زندگی پربرکت، پرماجرا، پرحادثه و پرتنش از زمانی که به دنیا آمد.
لطفاً یک مقدار دربارهی مقطع اول آشناییتان توضیح دهید.
وقتی آمدم گلف، ایشان را شناختم. گلف ستاد عملیات جنوب در جنگ بود. جنگ که شروع شد، آقای داود کریمی و آقای حسن باقری در آنجا مستقر شدند. اتاق جنگی درست کرده بودند و نقشههای منطقه را در آنجا جمعآوری و بررسی میکردند .در بالای اتاق جنگ، یک حسینیهی بزرگ قرار داشت که محل برگزاری نماز و تجمع نیروهایی بود که میخواستند اعزام شوند.
در آبان ۵۹، گروهی از نیروهای خراسان یا تهران میخواستند اعزام شوند که دیدم یک نفر آنها را توجیه میکند. من خودم قبل از اینکه به آنجا بیایم، در کردستان بودم و با جنگ آشنایی داشتم. از نحوهی برخورد و طرز بیان او متوجه شدم آدم مطلعی است و تذکرهای بجایی میدهد. بعداً که پرسیدم، گفتند او حسن باقری است.
بعداً که به آبادان رفتیم هم دیدم واقعاً به جنگ مسلط است و در اطلاعات و گفتار، یک سروگردن از همه بالاتر است. چند ماهی از جنگ گذشته بود که مسئولیت گرفتم و ارتباطمان برقرار شد.
کمکم به ایشان نزدیک شدم و دیدم علاوه بر فرماندهی خوب، اخلاق و خصوصیتهای جالبی هم دارد. پرجاذبه بود .در برخوردها و معاشرتهای عمومی، خیلی مراقبت میکرد. صادق و راستگو بود.
همین برخوردها برایم جالب بود و به بهانههای مختلف، با ایشان به مأموریت میرفتم. در مأموریتها، بیشتر با اخلاق و رفتار او آشنا شدم و پیش خودم میگفتم یک استاد اخلاق و احکام پیدا کردهام. از ایشان سؤالاتم را میپرسیدم. خود او هم از امام تقلید میکرد و مسائل را کاملاً میدانست.
بهسرعت افراد را میشناخت. مثلاً اگر یک بار اسم یک نفر را میشنید، در ذهنش میماند و بعد کمکم با خصوصیات آن شخص، رفتارش و گفتارش آشنا میشد .برایم جالب بود که اینقدر در شناخت افراد استعداد دارد. در مناسبتهایی که پیش آمد، دیدم عراقیها را هم همینطور میشناسد. مثلاً صداهایشان را که در بیسیمها گوش میکردیم، میفهمید صدای فلان فرماندهی عراقی است. اطلاعات مربوط به آنها را بهصورت کامل میدانست.
به کادرسازی بهشدت اعتقاد داشت. مثلاً در ابتدای جنگ، در گلف جلسه تشکیل میشد، فرماندهان محورها و سپاهها در اتاق جنگ گرد هم میآمدند و تازهواردهایی که در سطح مسئولیتِ محور قرار گرفته بودند هم حضور داشتند. حسن میرفت کنار آنها مینشست و توجیهشان میکرد. برای خود من هم این اتفاق افتاد. اولینباری که رفتم اتاق جنگ، من را توجیه کرد که در اتاق جنگ چه کار میکنیم.
در گفتار، سکنات و اخلاق و ارتباطات خود، خیلی مراقبت میکرد. در کارها مشورت میگرفت. با اینکه خودش همهچیز را میدانست، باز مشورت میگرفت و همه احساس میکردند سهیم هستند. همه میگفتند ما به حسن باقری پیشنهاد دادیم فلان کار را بکند، درحالیکه خودش میدانست و میخواست دیگران را در کارها مشارکت بدهد و بهنوعی باعث رشد اطرافیانش شود.
دو خصلت برجستهی دیگر در ایشان واقعاً برایم جالب است. مسئلهی اول اینکه چیزی برای خودش نمیخواست. در واقع برای خودش مالکیت قائل نبود. حتی لباسی که میپوشید، برای خودش نمیدانست. همهچیز را امانت میدانست و نمیخواست از این امانت برای خودش ابزار قدرت بسازد. میگفت آنچه در اختیار ماست امانت است.
مسئلهی دوم مردمداری او بود. توجه به دیگران و عشق خدمت به مردم برایش فوقالعاده اهمیت داشت؛ یعنی مردم را پایهی اصلی میدانست و میگفت ما باید فدای مردم بشویم.
بسم الله الرحمن الرحیم
بروید پادگان دوکوهه را تحویل بگیرید
جنگ که شروع شد همه بلاتکلیف بودند؛ یک عده خانوادهشان را از شهر بیرون بردند، عدهای هم با دست خالی از ورود عراقیها به داخل شهر و تعرضات آنها جلوگیری میکردند. ستاد عملیات در هتل آبادان تشکیل شد و فرماندة سپاه به آنجا رفتوآمد میکرد.
جبهههای مختلفی در آبادان بود؛ از جمله جبهة فیاضیه، ذوالفقاری و مدن که علی فضلی، مرتضی قربانی و رضا مؤذنی فرمانده آن جبههها بودند. من هم مسؤول لجستیک کل آن جبههها بودم. در عملیات آبادان [ثامنالائمه] تجربة زیادی بهدست آوردیم. با جهادها و نیروهای خیر شهرهای مختلف ایران در تماس بودیم و انواع و اقسام تدارکات مورد نیاز را میفرستادند.
بسم الله الرحمن الرحیم
انسانی که به شناخت خودش نرسیده باشد ،،،،
بیسواد حقیقی است، هر چند تمام کتب دنیا را خوانده باشد ......
اگر درونمان پر از خشم، نفرت، خودخواهی و غرور، حسادت و زبالههای دیگر باشد ،،،،،
بدانیدکه هیچگاه چیزی را نیاموخته ایم،،،،،،
و هنوز رشد نکردهایم ......
هیچ اندیشه ای زشت نیست ،،،،،،
اندیشه ای که اجبار شود زشت می شود ......
بسم الله الرحمن الرحیم
چرا حسن باقری نابغه جنگ شناخته می شود؟
قسمت سوم
3-خصوصیت منحصر به فرد حسن باقری
حسن باقری یکی از فرماندهانی بود که در پی تحول در شیوه نبرد بود و توانست آن را گام به گام به مرحله اجرا درآورد. حاج «قاسم سلیمانی» درباره وی چنین گفته است: «حسن واقعاً یک رهبر بود. تعبیرم این است که او بهشتیِ جنگ بود؛ یعنی همان نقشی که مرحوم بهشتی برای انقلاب و امام داشت، حسن باقری همان نقش را برای جنگ و جبهه داشت.
قطعاً همه فرماندهان قدیمی جنگ نظرشان این است که اگر حسن زنده می ماند، در وضعیت جنگ قطعاً تأثیر داشت. او پرورش دهنده همه ما بود.
بسم الله الرحمن الرحیم
🌸🍃🌸🍃
ماجرای شعر معروف شهریار
درباره امیرالمومنین علی (علیه السلام)
مرحوم آیت الله العظمی مرعشی نجفی فرمودند :
شبی توسلی پیدا کردم تا یکی از اولیای خدا را در خواب ببینم. آن شب در عالم خواب، دیدم که در زاویه مسجدکوفه نشستهام و وجود مبارک مولا امیرالمومنین (علیه السلام) با جمعی حضور دارند. حضرت فرمودند: شاعران اهل بیت را بیاورید. دیدم چند تن از شاعران عرب را آوردند
فرمودند: شاعران فارسیزبان را نیز بیاورید.
بسم الله الرحمن الرحیم
🌸زندگی زیباست ،زشتیهای آن تقصیر ماست،
🌸در مسیرش هر چه زشتیست آن تدبیر ماست
🌸زندگی آب روانی است،روان میگذرد…
🌸آنچه تقدیر من و توست، همان میگذرد
بسم الله الرحمن الرحیم
یادمون باشه
تصویر زندگیمون، همون چیزیه که با قلم افکارمون ترسیم میکنیم.
اگر نقصی توی تصویر زندگیمون میبینیم،
بهتره با پاک کنی از جنس انرژی و اندیشه مثبت
اون رو پاک کنیم و مجددا با قلم افکارمون
شروع به طراحی و رفع اون نقص کنیم
یادمون باشه
که بزرگترین مسائل رو آدمها
بسم الله الرحمن الرحیم
در زمان های قدیم یک دختر از روی اسب می افتد و (لگنش) از جایش درمیرود. پدر دختر هر حکیمی را به نزد دخترش میبرد، دختر اجازه نمیدهد کسی دست به باسنش بزند, هر چه به دختر میگویند حکیم بخاطر شغل و طبابتی که میکنند محرم بیمارانشان هستند اما دختر زیر بار نمی رود و نمیگذارد کسی دست به لگنش بزند .به ناچار دختر هر روز ضعیف تر وناتوانتر میشود .تا اینکه یک حکیم باهوش و حاذق سفارش میکند که به یک شرط من حاضرم بدون دست زدن به لکن دخترتان او را مداوا کنم...پدر دختر باخوشحالی زیاد قبول میکند و به طبیب یا همان حکیم میگوید شرط شما چیست؟ حکیم میگوید برای این کار من احتیاج به یک گاو چاق و فربه دارم, شرط من این هست که بعد از جا انداختن لگن دخترت گاو متعلق به خودم شود؟پدر دختر با جان و دل قبول میکند و با کمک دوستان و آشنایانش چاقترین گاو آن منطقه را به قیمت گرانی میخرد و گاو را به خانه حکیم میبرد, حکیم به پدر دختر میگوید دو روز دیگر دخترتان را برای مداوا به خانه ام بیاورید.