دست‌نوشته‌های کمیل

بایگانی

عجب حکایتی

پنجشنبه, ۲۴ خرداد ۱۴۰۳، ۰۳:۲۴ ق.ظ

بسم الله الرحمن  الرحیم 
 

سعدى مى گوید: در شیراز کسى ما را شام دعوت کرد، رفتیم دیدیم کمرش خمیده، یک موى سیاه در سر و صورت نیست، با عصا به زحمت راه مى‌رود.

صاحبخانه بود، نشست، احترامش کردیم، گفتم: حالت چطور است پیرمرد؟
گفت: خوبم، کارى را مى خواهم به خواست خدا انجام بدهم...

سعدى مى گوید: به او گفتم چه کارى؟ 
گفت: از شیراز مى خواهم جنس ببرم چین بفروشم، از بازار چین چینى بخرم بیایم شام، شنیده ام آنجا چینى خوب مى خرند، بیایم آنجا بفروشم، دیباى رومى بخرم و ببرم در حلب، شنیده ام دیباى رومى را حلب خیلى خوب مى خرند، گوگرد احمر را بخرم، ان شاء الله این کشورها که رفتم، جنس ها را که خریدم و فروختم بیایم شیراز، بقیه عمر را مى خواهم عبادت کنم.!

سعدى مى گوید: من به او نگاه مى کردم امکان داشت فردا به ختم او بروم، اما مى گفت: بروم و بیایم، بقیه عمر را مى خواهم مشغول عبادت شوم.

بعد سعدى در جواب تاجر گفت:


 چشم تنگ دنیا دار را
یا قناعت پر کند یا خاک گور

 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳/۰۳/۲۴
داود احمدپور

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی