حکایت بهلول و هارون
بسم الله الرحمن الرحیم
روزی بهلول بر هارون وارد شد و بر صدر مجلس کنار هارون نشست.
هارون از رفتار بهلول رنجیده خاطر گشت و خواست بهلول را در انظار کوچک نماید؛ پس سوال نمود آیا بهلول حاضر است جواب معمای مرا بدهد ؟
بهلول گفت :
اگر شرط نمایی و مانند دفعات پیش پشت پا نزنی حاضرم.
🔹سپس هارون گفت اگر جواب
معمای مرا فوری بدهی هزار دینار زر سرخ به تو میدهم و چنانچه در جواب عاجز مانی امر مینمایم تا ریش و سبیل تو را بتراشند و بر الاغی سوارت نمایند و در کوچه و بازار بغداد با رسوایی تمام بگردانند .
بهلول گفت که من به زر احتیاجی ندارم ولی با یک شرط حاضرم جواب معمای تو را بدهم.
🔹هارون گفت آن شرط چیست ؟
بهلول جواب داد :
اگر جواب معمای تو را داد م از تو میخواهم که امر نمایی مگس ها مرا آزار ندهند .
هارون دقیقه ای سر به زیر انداخت و بعد گفت :
این امر محال است و مگس ها مطیع من نیستند .
🔹بهلول گفت پس از کسی که در مقابل مگس های ناچیز عاجر است چه توقعی می توان داشت؟!
حاضران مجلس بر عقل و جرات بهلول متحیر بودند.
هارون هم در مقابل جواب های بهلول از رو رفت ولی بهلول فهمید که هارون در صدد تلافی است و برای دل جویی او گفت :
🔹الحال حاضرم بدون شرط جواب معمای تو را بدهم.
سپس هارون سوال نمود :
این چه درختی است (یک سال عمر دارد ) با دوازده شاخه و بر هر شاخه سی برگ که یک روی آن برگها روشن و روی دیگر تاریک .
بهلول فوری جواب داد،
🔹این درخت سال و ماه و روز و شب است.
به دلیل اینکه هر سال 12 ماه است و هر ماه شامل 30 روز است که نصف آن روز و نصف دیگر شب است.
هارون گفت :
احسنت صحیح است.
حضار زبان به تحسین بهلول گشودند.