حکایت امام حسن ع 1088
بسم الله الرحمن الرحیم
شخصی از اهل شام ، به قصد حج یا مقصد دیگر به مدینه آمد . چشمش افتاد
به مردی که در کناری نشسته بود. توجهش جلب شد. پرسید: «این مرد کیست ؟»
گفته شد : «حسن بن علی بن ابیطالب است».
سوابق تبلیغاتی عجیبی که در روحش رسوخ کرده بود، موجب شد که دیگر خشمش به جوش آید و قربة الی الله آنچه میتواند دشنام نثار حسن بن علی بنماید . همینکه هر چه خواست گفت و عقده دل خود را گشود، امام حسن بدون آنکه خشم بگیرد و
اظهار ناراحتی کند، نگاهی پر از مهر و عطوفت به او کرد، و پس از آنکه
چند آیه از قرآن -مبنی بر حسن خلق و عفو و اغماض- قرائت کرد به او
فرمود: «ما برای هر نوع خدمت و کمک به تو
آمادهایم».
آنگاه از او پرسید: «آیا از اهل شامی؟» جواب داد: "آری". فرمود: «من با این خلق و خوی سابقه دارم و سر چشمه آن را میدانم».
پس از آن فرمود: "تو در شهر ما غریبی، اگر احتیاجی داری حاضریم به
تو کمک دهیم، حاضریم در خانه خود از تو پذیرایی کنیم. حاضریم تو را
بپوشانیم، حاضریم به تو پول بدهیم».
مرد شامی که منتظر بود با عکس العمل شدیدی برخورد کند و هرگز گمان نمیکرد با یک همچو گذشت و اغماضی روبرو شود، چنان منقلب شد که گفت: «آرزو داشتم در آن وقت زمین شکافته میشد و من به زمین فرو میرفتم، و این چنین نشناخته و نسنجیده گستاخی نمیکردم. تا آن ساعت برای من، در
همه روی زمین کسی از حسن و پدرش مبغوضتر نبود، و از آن ساعت بر عکس، کسی نزد من از او و پدرش محبوبتر نیست».
#نفثة_المصدور_محدث_قمی_ص٤