دست‌نوشته‌های کمیل

بایگانی

حاج قاسم 638

دوشنبه, ۱۴ خرداد ۱۴۰۳، ۰۹:۱۶ ب.ظ

بسم الله الرحمن الرحیم 
 

 وقتی حاج قاسم برای اولین بار نام امام خمینی به گوشش می رسد...

▫️نقل از سردار شهید سلیمانی:👇
🎙 سال ۵۶ برای اولین بار با اتوبوس به مشهد رفتم. بعد از زیارت به دنبال باشگاه ورزشی می گشتم. چشمم به یک زورخانه در نزدیکی حرم افتاد. یک جوان که آقاسیدجواد صدایش می کردند، تعارفم کرد. با یک لُنگِ ورزشی وارد گود شدم. سیدجواد از من سوال کرد: بچه کجایی؟ گفتم: کرمان، اسمم را پرسید. گفتم: قاسم. اصرار کرد هر روز عصر به باشگاه آن ها بروم. 

🔹روز بعد همراه سیدجواد جوان دیگری هم آمده بود که او را حسن صدا می زدند. سه تایی روی یکی از میزهای ورزشی نشستیم. سیدجواد سوال کرد: تا حالا نام دکتر شریعتی را شنیده ای؟ گفتم: نه، کیه مگه؟ توضیح داد: شریعتی معلمه و چند کتاب نوشته. او ضد شاهه. دوستش حسن به سخن آمد. سوال کرد: آیت الله خمینی رو می شناسی؟ گفتم: نه. گفت: تو مقلد کی هستی؟ گفتم: مقلد چیه؟ و هر دو به هم نگاه کردند.

🔹سید و دوستش توضیح مفصلی درباره مردی دادند که او را آیت الله خمینی معرفی می کردند. بعد سیدجواد نگاه عمیقی به اطراف کرد و از زیر پیراهنش عکسی را درآورد. عکس را برابر چشمانم قرار داد: عکس یک مرد روحانی میان سال که عینک بر چشم، مشغول مطالعه بود و زیر آن نوشته بود: آیت الله العظمی سید روح الله خمینی. از من سوال کرد: می خوای این عکس رو به تو بدم؟ گفتم: بله

🔹حسن، دوست سیدجواد، گفت: نباید این عکس رو کسی ببینه وگرنه ساواک تو رو دستگیر می کنه. عکس را گرفتم و در زیر پیراهنم پنهان کردم. خداحافظی کردم و از آن ها جدا شدم. شریعتی و خمینی دو نام جدیدی بود که می شنیدم.

🔸منبع: کتاب «از چیزی نمی‌ترسیدم، زندگی نامه خودنوشت قاسم سلیمانی، صفحه ۶۲»

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳/۰۳/۱۴
داود احمدپور

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی