شهید بی سر
بسم الله الرحمن الرحیم
در اوان کودکی پدر را از دست میدهد و مادر فداکار، وی و سه برادر بزرگترش را با یتیمی بزرگ میکند.
رضا نوجوان است که جنگ شروع میشود. او وارد سپاه شده و با رضایت مادر، راهی جبهه میشود تا سهمی در جهاد در راه خدا داشته باشد.
در جبهه، در یگان رزمی فعالیت داشته و مراحل مسئولیت را تا رده فرماندهی گردان طی میکند. در زمستان 62 و در عملیات خیبر، بر اثر بمباران شیمیایی دشمن بعثی به شدت آسیب میبیند.
پس از مداوای نسبی، بار دیگر با تنی مجروح، به جبههها باز میگردد و یک سال بعد (زمستان 63 - در عملیات بدر) در گرماگرم نبرد با دشمن بعثی، سرِ این سردار شجاع از تن جدا گردیده و آسمانی می شود.
ایمان، اخلاق، شبزندهداری و غیرت و شجاعت مثال زدنی او در میادین نبرد، زبانزد خاص و عام بود.
همواره لبخند بر چهرهاش نمایان بود و برخورداری از اخلاق و صفات پسندیده، وی را محبوب همگان کرده بود
محمد رضا اسدی هنگام شهادت، 20 ساله بود.
وی در وصیتنامۀ خود به نکاتی اشاره میکند که حکایت از روح بلند و عرفانی او داشته و برای همه، بویژه جوانان امروز آموزنده است:
به این دنیا دل نبستم و چیزی هم در این دنیا ندارم.
طبق فرموده حضرت علی(ع) ، غفلت و حُب دنیا، سر منشأ تمام گناهان و خطاهاست.
راضی نیستم کسی در شهادت من لباس سیاه عزا بپوشند و بر مرگ من بگریید؛ زیرا :
▪️ اگر شهید شدم، زندهام . زندهتر از تمام زندهها !!
دوستان و خویشان من خوشحال باشید؛ زیرا از زندان طبیعت، خلاص شده، به سوی مطلوب خود میروم و عمر جاودان مییابم.
دوست دارم در شب شهادتم، مجلس جشن و سرور بر پا کنید؛ زیرا که من به وصال خود رسیدهام.
این را هم بگویم که شفاعت من در روز قیامت، به کسی که برای اسلام خدمت نکند و در راه و خط امام نباشد، نمیرسد . . .