چرا جنگ ؟
بسم الله الرحمن الرحیم
میگفت: چرا داری اینقدر خارج از توانت میجنگی؟ بیخیال بابا! مث بقیه زندگیات را بکن و به همان داشتههای اندکی که داری قانع باش.
گفتم: من هم گاهی فکر میکنم آمدهایم به این جهان که لذت ببریم و اجازه ندهیم که رنجِ راه، پیرمان کند. من هم گاهی دلم عمیقا برای یک خیالِ تخت و روانِ آسوده تنگ میشود.
ولی به عقیدهی من، روح آدمها هم نیاز به تحول و تحرک دارد.روح من به اینی که هستم قانع نیست رشد و تعالی میخواهد او با روح روان آسوده و آرام، در یک جهان یکنواخت و بدون فراز و نشیب، از یک جایی به بعد فربه و بیمار میشود و نیاز دارد قدری سختی ببیند و تلاش کند و ورزیده شود.
روح آدمی هم مثل آب، در فضای راکد، میگندد و نیاز دارد جریان داشتهباشد،جریان داشته باشی جذاب میشوی خوش خوراک میشوی باید مثل رودخانه از مسیرهای دشوار و سنگلاخ بگذرد، از دشت و مسیرهای هموار هم، حتی گاهی به دریاچه برسد و مدتی بدون تنش و آرام باشد.
من روحم را تعمدا به سنگلاخها انداختهام و شبیه به والدی سختگیر، ایستادهام و دارم نگاه میکنم که چطور خودش را از عمق رنجها بیرون میکشد و این برایم لذت دارد. من لذت میبرم از اینکه پس از هر بحران و سختی، روحم را ورزیدهتر و شکستناپذیرتر میبینم و هربار که به مقصد رسید، عاشقانه او را به آغوش میکشم