دست‌نوشته‌های کمیل

بایگانی
آخرین مطالب

حکایت زیبا 1032

دوشنبه, ۲۸ اسفند ۱۴۰۲، ۱۱:۱۷ ق.ظ

بسم الله الرحمن الرحیم 

 شیخ و عارف معروف، به مسجدی رفت که دو رکعت نماز بخواند. در آن مسجد کودکان درس می خواندند و وقت نان خوردن کودکان بود. دو کودک نزدیک شبلی نشسته بودند.
یکی پسر ثروتمندی بود و دیگری پسر فقیری. 
در زنبیل پسر ثروتمند پاره ای حلوا بود و در زنبیل پسر فقیر نان خشک. پسر فقیر از او حلوا میخواست.
آن کودک می گفت: اگر خواهی که پاره ای حلوا به تو دهم، سگ من باش و چون سگان بانگ کن.
آن بیچاره بانگ سگ کرد و پسر ثروتمند پاره ای حلوا بدو می
داد. باز دیگر باره بانگ میکرد و پاره ای دیگر می گرفت. همچنین بانگ می کرد و حلوا می گرفت.
شیخ در آنان می نگریست و می گریست. کسی از او پرسید:
ای شیخ تو را چه رسیده است که گریان شده ای؟
شیخ گفت: نگاه کنید که طمع کاری به مردم چه رسانَد؟
اگر آن کودک بدان نان تهی قناعت می کرد و طمع از حلوای او برمی داشت، سگ همچون خویشتنی نمی شد. 

عزت به قناعت است 
و خواری به طمع 

با عزت خود بساز
 و خواری مطلب 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲/۱۲/۲۸
داود احمدپور

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی