دست‌نوشته‌های کمیل

بایگانی

شهید ناصرالدین باغانی

پنجشنبه, ۲۴ اسفند ۱۴۰۲، ۰۱:۵۶ ب.ظ

بسم الله الرحمن الرحیم 

این جانب ناصرالدین ، باغانی بنده حقیر درگاه خداوندی ام
 چند جمله ای را به رسم وصیت می نگارم سخنم را درباره عشق آغاز میکنم
 ما را به جرم عشق مؤاخذه میکنند گویا نمی دانند که عشق گناه نیست اما کدام عشق ؟
خداوندا ! معبود عاشقا مرا که آفریدی عشق به پستان مادر را به من یاد دادی ؛ اما بزرگتر که شدم و دیگر عشق اولیه مرا ارضا نمی کرد ؛ پس عشق به پدر و مادر را در من به ودیعت نهادی مدتی گذشت دیگر عشق را آموخته بودم ؛
اما به چه چیز عشق ورزیدن را نه به دنیا عشق ورزیدم به مال و منال دنیا عشق ورزیدم به مدرسه عشق ورزیدم ؛ اما همه اینها بعد از مدت کمی جای خود را به عشق حقیقی و اصیل داد ؛ یعنی عشق به تو
فهمیدم که عشق به تو پایدار است و دیگر عشق ها عشق های دروغین است . فهمیدم که لاینفع مال و بنون فهمیدم که وقتی شرایط عوض شود یفر المرء من اخیه وصاحبته وبنیه وامه وابیه و ...


  پس به عشق به تو دل بستم بعد از چندی که با تو معاشقه کردم یکباره به خود آمدم و دیدم که من کوچکتر از آن هستم که عاشق تو شوم و تو بزرگتر از آنی که معشوق من قرار بگیری فهمیدم که در این مدت که فکر کرده ام عاشق تو هستم اشتباه می کرده ام ؛ این تو بوده ای که عاشق من بوده ای و مرا می کشانده ای اگر من عاشق تو بودم باید یکسره به دنبال تو می آمدم ولیکن وقتی توجه میکنم میبینم که گاهی اوقات در دام شیطان افتاده ام ؛ ولی باز مستقیم آمده.ام
حال می فهمم افتاده ام ؛ ولی باز مستقیم آمده ام . حال می فهمم که این تو بوده ای که عاشق بنده ات بوده ای و هرگاه او صید شیطان شده تو دام شیطان را پاره کرده ای و هر شب به انتظار او نشسته ای تا بلکه یک شب او را ببینی حالا می فهمم که تو عاشق صادق بنده ات .هستی بنده را چه که عاشق تو بشود .
( عنقا شکار کس نشود دام برگیر )
آری ، تو عاشق من بودی و هر شب مرا بیدار می کردی و به انتظار یک صدا از جانب معشوقت مینشستی اما من بدبخت ناز میکردم و شب خلوت را از دست میدادم و میخوابیدم اما تو دست برنداشتی و این قدر به این کار ادامه دادی که بالاخره من گریزپای را به چنگ آوردی ، مــــن فکر کردم که با پای خود آمده ام وه چه خیال باطلی این کمند عشق تو بود که به گردن من افتاده بود مراکه  به چنگ آوردی به صحنه جهادم آوردی تا به دور از هرگونه هیاهو با من نرد عشق ببازی و من در کارتو حیران بودم و از کرم تو تعجب می کردم . آخر تو بزرگ بودی و من کوچک توکریم بودی و من لئیم تو جمیل بودی و من قبیح تو مولا بودی و من بنده و من شرمنده از  این همه احسان تو بودم کمند عشقت را محکم تر کردی و مرا به خط مقدم عشق بردی و در آنجا شراب عشقت را به من نوشاندی و چه نیکو شرابی بود و من هنوز از لذت آن شراب مستم 

 اولین جرعه آن را که نوشیدم مست شدم و در حال مستی تقاضای جرعه ای دیگر کردم اما این بار تو بودی که ناز میکردی و مرا سر میگرداندی ؛ پیاله ام را مراسر شکستی هر چه التماس کردم چه التماس کردم که جامی دیگر بده تا از حجاب جسمانی بیاسایم ندادی و زیر لب به من خندیدی و پنهانی عشوه کردی اکنون من خمارم و پیاله به دست هنوز در انتظار جرعه ای دیگر از شراب عشقت به سر میبرم ای عاشق من ! اى اله من پیاله ام را پر کن و مرا در خماری نگذار تو که یک عمر به انتظار نشسته بودی ؛ حال که به من رسیده ای جرا 
 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲/۱۲/۲۴
داود احمدپور

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی