شهید ثابت نیا 3
محمود ثابت نیا
فرمانده گردان کمیل - لشکر ۲۷ محمد زسول الله (ص)
کسی که مردانگی جلوش زانو زد.
میتوانست در عملیات
به عقب برگردد و
زنده بماند...
ولی در کنار زخمی ها
ماند و به شهادت رسید.
ا▫️🔹▫️🔹▫️🔹▫️
💠 فرازی از وصیت نامه شهید محمود ثابت نیا:
🌷 اڪنون با توڪل بر خدا مےروم. یا پیروز برمےگردم و یا شـهید، ڪه پیروزے معنوے است و در هر حال رضاے خدا در آن است و زیانے در آن نیست.
از هیچ قدرتے نمےترسم، چون بالاتر از ڪشتهشدن چیزے نیست و ڪشتهشدن در راه خدا سعادت ابدے است. پس چرا بترسم؟
انشاءالله ڪاخ ستمگران را خراب خواهیم ڪرد و انشاءالله خدا یارےمان مےڪند و مےتوانیم راه ڪربلا را بگشاییم و بعد از آن ره قدس را.
ما شیعیان امام علے (ع) هستیم باید پا جاے پاے آن بزرگوار بگذاریم تا دنیا با این زرق و برق، نتواند ما را بفریبد.
به همه سفارش مےڪنم ڪه دست از حمایت ولایت فقیه برندارید.
امیدوارم ڪه امام زمان (عج) از همه ما راضے باشد.
شهید محمود ثابت نیا؛
🌿 فرمانده گردان کمیل از لشکر ٢٧ محمد رسول الله(ص)
🌱 تاریخ تولد :١٣٣٥
🌷 تاریخ شهادت : ۱۸ بهمن ماه ١٣٦١
محل تولد : /تهران /فیروزآباد
محل شهادت :فکه
⚪️ قبل از اینکه او قدم به دنیای فانی بگذارد مادر بزرگوارش جهت سالم به دنیا آمدن طفل او را نذر حضرت ابوالفضل (ع) کرده بود.
زندگی آنها ساده و به دور از هر تکلفی بود. احمد برادر دیگرش، هشت سال پس از او، در سال ١٣٤٣ به دنیا آمد. پس از آغاز تهاجم ارتش بعث عراق به میهن اسلامی، وی به جبهه رفت و هفت ماه در کردستان و یک سال هم در سرپل ذهاب، بازی دراز و سومار با متجاوزان بعثی جنگید و پس از آن برای دادن آموزش نظامی به نیروهای مردمی سپاه و بسیج به تهران برگشت. در این زمان خبر شهادت برادر کوچکترش احمد را به او دادند. او بعد از خاکسپاری برادرش و انجام مراسم مرسوم مجدداً به جبهه برگشت. وقتی در عملیات والفجر مقدماتی در منطقه #فکه گردان کمیل در محاصره قرار گرفت، محمود که فرماندهی گردان را به عهده داشت، با معدود نیروهایی که سالم مانده بودند، به جنگ نابرابر خود با ارتش متجاوز بعث ادامه دادند و پاتکهای متعدد تیپهای زرهی عراق را، در هم کوبیدند.
سرانجام پس از چند روز جنگ نابرابر که بین محمود و نیروهایش از یک سو و مهاجمان تا بن دندان مسلح بعثی از سوی دیگر جریان داشت، مظلومانه در قتلگاه فکه جنوبی به شهادت رسیدند و پیکرهای پاک آنها در منطقه باقی ماند....
اردیبهشت سال ٧١ بود که سعید قاسمی به همراه شماری از بسیجیهای لشکر ٢٧ محمد رسولالله به فکه میرفتند. فکه را بعد از ده سال میدیدند؛ منطقهای بکر و دست نخورده. تجهیزات بچهها، سنگرها، موانع و همین طور پیکرهای مطهر شهدا اینجا و آنجا به چشم میخورد.
صدای بچههای گردان کمیل را میشنیدند که #همت (فرمانده لشگر) را صدا میزدند: حاجی، سلام ما را به امام برسان، بگو عاشورایی جنگیدیم . . . و گریه همت را که ملتمسانه سوگندشان میداد تو را به خدا تماستان را قطع نکنید. با من حرف بزنید. حرف بزنید.
عطاءالله بحیرایی را میدید که با آن پای نیمه فلج مدام زمین میخورد؛ اما دوباره برمیخاست و پیش میدوید. کریم نجوا را که از کنار بچهها میدوید و میخندید بچهها دیر و زود داره، اما سوخت و سوز نداره. یکی میافتاد، یکی بلند میشد، یکی آب میخواست، زمین تشنه بود، آسمان تشنه بود... بچهها آب میخواهند