دست‌نوشته‌های کمیل

بایگانی

جواد صراف

جمعه, ۲۲ دی ۱۴۰۲، ۱۰:۴۱ ب.ظ

بسم الله الرحمن الرحیم 
 

🌷 شهید جواد صراف، میاندار دسته عزاداری در جبهه

▫️تابستان ۶۵ با دسته یک گروهان سیدالشهدا گردان تخریب به گردان مقداد مامور شدم . 
همه گردان های لشگر کوزران بودند و معلوم بود عملیات در منطقه صعب العبوری خواهد بود . 

پیاده روی و کوهنوردی های سنگین پدرمان را در آورده بود . 
محدوده گردان مقداد را چند کوه احاطه کرده بود . با وجودی که از ارتفاعات پیرامون پائین تر بودیم ولی نسبت به دشت پائین دست و آبادی ماهیدشت خیلی بالاتر بودیم . 
چادر گروهان ها در سینه کش پیرامون مقر بود که قبل
از بنا شدن چادرها ، با بولدوزر جاده ای به شکل نعل اسب احداث شده بود تا هم جای چادرها صاف باشد و امکان دسترسی با ماشین میسر شود .
وسط مقر که کمی پائین تر از چادرها بود محوطه ای مسطح ایجاد شده بود برای نماز جماعت و صبحگاه و این جور چیزها .
دور صبحگاه هم چند چادر کوچک و خیمه ای بود برای فرماندهی و واحدهای گردان . 
کل منطقه کوزران هم پوشیده بود از درختان کوتاه و انبوه.

در محل برگزاری صبحگاه روزی چند بار برزنت بزرگی پهن می شد برای نماز جماعت و مراسم و سخنرانی . یادم نیست چه ایامی بود که هر شب سینه زنی و مراسم عزاداری برقرار بود . 

گردان مقداد و مالک در آن مقطع ادغام شده بودند و افراد قدَری مثل شهید #جواد_صراف بدون مسئولیت به عنوان نیروی آزاد با احمد نوزاد فرمانده گردان همکاری می کردند . معاون نوزاد هم علی جزمانی بود . من و احمد طایفه و شهید یزدان رضایی و شهید امیر سبزعلی و چند نفر دیگر در گروهانی بودیم که از نیروهای گردان مالک تشکیل شده و  مسئولش بکشلو بود .  

روزها ساعات طولانی کوهنوردی با تجهیزات سنگین انجام می شد و شب ها خیلی خسته بودیم . مسئولین گروهان سیدالشهدای تخریب نیز چادر خیمه ای کوچکی کنار صبحگاه و نزدیک چادر فرمانده گردان داشتند که حسن آقا رحیمی و شهید علی ساقی در آن مستقر بودند . علی محمودوند دوران درمان قطع شدن پایش در فاو را سپری می کرد و آنجا حضور نداشت . 

🌗 یک شب بعد نماز مغرب و عشاء چراغ و فانوس ها خاموش  و عزاداری مفصلی شروع شد . 

حال و حوصله چندانی نداشتم و از جمع جدا شدم . چادر حسن رحیمی و ساقی آمدم که هیچ کدام حضور نداشتند و در مراسم بودند . لبه در چادر روی تراورس چوبی نشستم و به تماشای عزاداری و سینه زنی پرداختم . 

ایستاده سینه زنی می کردند . بلند گو نبود و وسط مراسم صدای #جواد_صراف در تاریکی بگوش می رسید که دستانش را بلند می کرد و شعری را بلند بلند در آن وسط می خواند و بقیه هم که با آن شعر آشنا بودند با او دم می گرفتند و همصدایی چند نفر در کلمات آخر شعر بگوش می رسید . 
لذت و حالی از تماشای از کنار آن جمع به من دست داد که گاهی یاد آن صحنه می افتم . 


 چند ماه بعد، احمد نوزاد، علی جزمانی، رجبعلی بکشلو، جواد صراف، یزدان رضایی، و... در شلمچه و کربلای پنج و بعدها سبزعلی، ساقی ...و تعدای زیادی از آن جمع به شهادت رسیدند.


🌴شعر آن شب #جواد_صراف این بود:
عمه یا عمه 
زینب ای زینب
مگه ما بابا نداریم
مامن و ماوا نداریم 
مگه ما بی خانمانیم
کشتی بی بادبانیم 
عمه یا عمه
زینب ای زینب

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲/۱۰/۲۲
داود احمدپور

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی