سر شاخه نشسته و بیخش را میبری
بسم الله الرحمن الرحیم
دزدی بود که به باغ میوهای رفته و مشغول دزدی بود . باغ خلوت بود و با خیال راحت از درختی بالا رفت و مشغول چیدن میوهها شد . صاحب باغ از راه رسید و فریاد زد : آهای نامرد . بالای درخت چه میکنی؟ دزد که نمیدانست او صاحب باغ است گفت: نامرد خودتی، میبینی که مشغول کار در باغ خود هستم! صاحب باغ گفت: «حالا دیگر این جا باغ خودت هم شد؟ الان به حسابت میرسم».
دزد برای این که خودش را از تک و تا نیندازد چاقویی از جیب درآورد و مشغول بریدن شاخهای شد که روی آن نشسته بود . و به صاحب باغ گفت: «عمو برو پی کارت میبینی که شاخههای اضافی را میبرم» صاحب باغ خندهاش گرفت و گفت: «خجالت بکش . دروغ نگو . من صاحب باغم» دزد بیچاره بدجوری توی تله افتاده بود .
دوباره صاحب باغ گفت: بیا پایین . عقل هم خوب چیزی هست تو داری همان شاخهای را میبری که رویش نشستهای . از آن بالا روی زمین میافتی . دزد بیچاره فهمید که خراب کاری کرده خجالت کشید و از درخت پایین آمد و صاحب باغ هم دیگر چیزی به او نگفت او هم سرش را پایین انداخت و رفت .
از آن به بعد هر وقت کسی به کاری دست بزند که نتیجهاش جز ضرر رساندن به خودش نداشته باشد میگویند: «سر شاخه نشسته و بیخش را می.بری»