دست‌نوشته‌های کمیل

بایگانی

سر شاخه نشسته و بیخش را می‌بری

دوشنبه, ۱۸ دی ۱۴۰۲، ۱۰:۲۶ ق.ظ

بسم الله الرحمن الرحیم 
 دزدی بود که به باغ میوه‌ای رفته و مشغول دزدی بود . باغ خلوت بود و با خیال راحت از درختی بالا رفت و مشغول چیدن میوه‌ها شد . صاحب باغ از راه رسید و فریاد زد : آهای نامرد . بالای درخت چه می‌کنی؟ دزد که نمی‌دانست او صاحب باغ است گفت: نامرد خودتی، می‌بینی که مشغول کار در باغ خود هستم! صاحب باغ گفت: «حالا دیگر این جا باغ خودت هم شد؟ الان به حسابت می‌رسم».
دزد برای این که خودش را از تک و تا نیندازد چاقویی از جیب درآورد و مشغول بریدن شاخه‌ای شد که روی آن نشسته بود . و به صاحب
باغ گفت: «عمو برو پی کارت می‌بینی که شاخه‌های اضافی را می‌برم» صاحب باغ خنده‌اش گرفت و گفت: «خجالت بکش . دروغ نگو . من صاحب باغم» دزد بیچاره بدجوری توی تله افتاده بود .
دوباره صاحب باغ گفت: بیا پایین . عقل هم خوب چیزی هست تو داری همان شاخه‌ای را می‌بری که رویش نشسته‌ای . از آن بالا روی زمین می‌افتی . دزد بیچاره فهمید که خراب کاری کرده خجالت کشید و از درخت پایین آمد و صاحب باغ هم دیگر چیزی به او نگفت او هم سرش را پایین انداخت و رفت .
از آن به بعد هر وقت کسی به کاری دست بزند که نتیجه‌اش جز ضرر رساندن به خودش نداشته باشد می‌گویند: «سر شاخه نشسته و بیخش را می.بری»

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲/۱۰/۱۸
داود احمدپور

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی