حکایت زیبا 987
بسم الله الرحمن الرحیم
عیسی (ع) و حریصان به دا
🪶حضرت عیسى (ع) به همراهى مردى سیاحت مى کرد، پس از مدتى راه رفتن گرسنه شدند و به دهکده اى رسیدند. عیسى (ع) به آن مرد گفت : برو نانى تهیه کن و خود مشغول نماز شد.
🪶آن مرد رفت و سه عدد نان تهیه کرد و بازگشت ، اما مقدارى صبر کرد تا نماز عیسى (ع) پایان پذیرد. چون نماز طول کشید یک دانه نان را خورد.
🪶حضرت عیسى (ع) سوال کرد نان سه عدد بوده ؟ گفت : نه همین دو عدد بوده است .
مقدارى بعد از غذا راه پیمودند و به دسته آهوئى برخوردند، عیسى (ع) یکى از آهوان را نزد خود خواند و آن را ذبح کرده و خوردند.
🪶بعد از خوردن عیسى (ع) فرمود: به اذن خدا اى آهو حرکت کن ، آهو زنده شد و حرکت کرد. آن مرد در شگفت شد و سبحان الله گفت .
🪶 عیسى (ع) فرمود: ترا سوگند مى دهم به حق آن کسى که این نشانه قدرت را براى تو آشکار کرد بگو نان سوم چه شد؟ گفت : دو عدد بیشتر نبوده است !
🪶دو مرتبه به راه افتادند و نزدیک دهکده بزرگى رسیدند و به سه خشت طلا که افتاده بود برخورد کردند. آن مرد گفت : اینجا ثروت زیادى است ! فرمود: آرى یک خشت از تو، یکى از من ، خشت سوم را اختصاص مى دهم به کسى که نان سوم را برداشته ، آن مرد حریص گفت : من نان سومى را خوردم .
🪶عیسى (ع) از او جدا گردید و فرمود: هر سه خشت طلا مال تو باشد.
🪶آن مرد کنار خشت طلا نشسته بود و به فکر استفاده و بردن آنها بود که سه نفر از آنها عبور نمودند و او را با خشت طلا دیدند.
🪶همسفر عیسى را کشته و طلاها را برداشتند، چون گرسنه بودند قرار بر این گذاشتند یکى از آن سه نفر از دهکده مجاور نانى تهیه کند تا بخورند. شخصى که براى آن آوردن رفت با خود گفت : نان ها را مسموم کنم ، تا آن دو نفر رفیقش پس از خوردن بمیرند و طلاها را تصاحب کند.
🪶آن دو نفر هم عهد شدند که رفیق خود را پس از برگشتن بکشند و خشت طلا را بین خود تقسیم کنند. هنگامى که نان را آورد آن دو نفر او را کشته و خود با خاطرى آسوده به خوردن نانها مشغول شدند.
🪶چیزى نگذشت که آنها بر اثر مسموم بودن نان مردند. حضرت عیسى (ع) در مراجعت چهار نفر را بر سر همان سه خشت طلا مرده دید و فرمود:(این طور دنیا با اهلش رفتار مى کند.)
📚 پند تاریخ 2/124 - انوار نعمانیه ص 353.