شهید طاهری
بسم الله الرحمن الرحیم
او مسئول دیده بانی مشترک ارتش و سپاه بود . چند روز قبل از عملیات محسن سرش را آورد بیخ گوشم و گفت به نظر تو به علی طاهری بگوییم که رفتنیه یا نه ؟گفتم فعلاً نگی بهتره . پیچک که سمت دیگر محسن ایستاده بود حرفش را شنید و گفت : « این علی طاهری خیلی پوست کلفته باید این و بهش بگیم »رفتیم بالای سر طاهری و پیچک زبان چرخاند: برادر طاهری ، وزوایی چی می گه ؟ چی شده ؟ بگید ما هم بدونیم چه آشی برامون پختید ؟ محسن با رندی شروع به صحبت کرد . علی ، من نمی خواستم بگم ولی برادر پیچک اصرار کرد ، خلاصه ما رو حلال کن ،کلی سر به سر علی گذاشتیم ، بالاخره محسن حرف آخر را زد :« توی این عملیات شما شهید می شی»طاهری تبسمی کرد و گفت : «از این خبرا نیست.»
این وصله ها به من نمی چسبه . من کجا و شهادت کجا » محسن دستی به شانه علی طاهری زد و در حالی که از او دور می شد گفت : « علی جون چه بخوای ، چه نخوای ، توی این عملیات فاتحه ات خوانده است » . روز اول عملیات طاهری برای محسن پیغام داد که من هنوز زنده ام . روز دوم و سوم هم سپری شد و علی دائماً خبرمان می کرد که هنوز شهید نشده ام .
روز پنجم که زخمی شد و منتقلش کردند پشت جبهه آن جا من و محسن را دید و گفت : « برادر وزوایی ، فقط دستم تیر خورده ، من هنوز شهید نشدم ».
دستش را گچ گرفتند و بهش مرخصی دادند که برود تهران .محسن وزوایی که در منطقه بود با بی سیم علی را گیر آورد و به او گفت:« علی تهرون ، مهرون خبری نیست . تو این عملیات شهید میشی .غزلو بخون » طاهری پشت بیسیم قاه قاه خندید و گفت: «این دفعه رو خطا کردی برادر وزوایی ، من همین الان عازم تهرونم ».
اما این دفعه مطمئن بودم که حرف محسن رد خور ندارد و هر لحظه انتظار خبر شهادت علی را می کشیدم .
بعد از خداحافظی هنوز چند کیلومتری نرفته بودند که علی طاهری یاد دوربینش می افتد که به جانش بسته بود . یک دفعه مرا پای بی سیم خواستند . علی بود که می گفت از بابت دوربینش ناراحت است و برای همین برگشته .به او گفتم برو پی کارت، دوربیت پیش منه و جاش امنه .
با خنده گفت : قول بده ازش خوب نگهداری کنی . مدتی بعد متوجه شدم که توپخانه خودی مشغول فعالیت است و گلوله ها را یکی یکی روی سرعراقیها می فرستد . تماسی گرفتم با توپخانه و داستان را پرسیدم . گفتند : برادر طاهری درخواست گلوله کرده . پرسیدم : مگه این آدم نرفته تهرون ؟ آنجا چکار می کنه ؟
بالاخره فهمیدم که او قصد دارد ثبت نیروهای قبلی را تغییر دهد و مجدداً طرح جدیدی را پیاده کند . به همین خاطر روی منطقه هدفگیری می کرد تا به ثبت مورد نظرش برسد . بچه ها را فرستادم دنبالش . به زور وادارش کردیم . بعد از خوردن شام راهی شود . چون شب بود قرار شد صبح حرکت کند . ساعت 11 شب او به پیچک و محسن پیغام داد که من هنوز زنده ام و فردا صبح می روم تهران .