شهید عثمان فرشته ۲
بسم الله الرحمن الرحیم
💠 خاطره ای از شهید عثمان فرشته:
▫️ عملیات در گردنهای به نام زمان گریوه بود که از لحاظ نظامی خیلی اهمیت داشت. چون از یک طرف متصل میشد به ارتفاعات شاهو و از طرفی مشرف بود به مسیر پاوه – مریوان و نقاط مرزی. پاکسازی آنجا را به همراه عثمان فرشته و تعدادی از نیروهای پیشمرگ کرد و بسیج شروع کردیم. به خاطر هیبتی که عثمان فرشته داشت، در حمله کمتر درگیر میشد. چون خبر حضورش فکر مقاومت و درگیری را از کله ضدانقلاب بیرون میکرد.
در این عملیات هم که شبانه انجام شد اکثر نقاط را بدون زحمت زیاد پاکسازی کردیم و تنها در محلی به نام روستای دژن که بالای گردنه زمان گریوه بود با نیروهای ضدانقلاب درگیر شدیم. عثمان در تیراندازی کم نظیر بود، از فاصلههای دوری که کسی فکرش را نمیکرد، ضدانقلاب را با قناسه نشانه میرفت. کمتر میشد تیرش خطا برود. در این جا هم بعد از آن که تیرهای عثمان تعدادی از نیروهای ضدانقلاب را خلاص کرد، باقی مانده آنها از وحشت پا به فرار گذاشتند. در تعقیب آنها وقتی به روستای تفین رسیدیم، دیدیم نیروهای ضدانقلاب دو اسب را در آنجا رها کرده و به طرف ارتفاعات سنگلاخ و جنگلی منطقه فرار کردهاند.
اسبها را سوار شدیم و برگشتیم به گردنه زمان گریوه. پایین گردنه روستایی بود به نام تنگی ور، خبردار شدیم تعدادی از نیروهای ضدانقلاب در آنجا موضع گرفتهاند. عثمان فرشته سریع دست به کار شد و با حالت آمرانه و لهجه کردی، دستور داد پنج، شش تا اسب و قاطر حاضر کردند، من و عثمان در جلو و چند سوار هم از پشت سر شروع کردیم به تاختن در زمینهای سنگلاخ و تازه باران خورده.
گاهی که اسب عثمان جلو میزد، تکههایی از گل چسپنده به اندازه نان برنجی از زیر نعلهای اسبش به عقب پرتاب میشد و منظره جالبی را به وجود میآورد. او در حالی که با یک دست افسار اسب و با یک دست اسلحه را نگه داشته بود، با صدای بلند رجز میخواند: «منم عثمان! باشید تا بیایم...» و در حین خواندن، رگهای گردنش طوری میشد که انگار چندین مار روی هم میلولیدند. با آن قامت بلند، سبیلهای پرپشت و صدای رعد مانندش آدم را به یاد قصههای پهلوانی میانداخت. وقتی به ارتفاعات نزدیک روستای تنگی ور رسیدیم، حسابی عرق اسبها درآمده بود. یک دفعه دیدم اسب عثمان شیهه بلندی کشید و ایستاد. من که با توقف ناگهانی او حدود 50 متر جلوتر رفته بودم، برگشتم و گفتم: «چه خبر شده عثمان؟» با لوله اسلحه روی ارتفاعات سمت راست را نشان داد، خوب که دقت کردم دیدم دو مرد مسلح با لباس کردی دارند از ارتفاعات پایین میآیند.
پرسیدم: اینها دیگر کی هستند؟
گفت: صبر کن یه خورده!
سپس دوربین شکاری را که به گردنش آویخته بود، به دست گرفت و بعد از نگاهی عمیق به سمت آنها، لبخندی گوشه چشمانش را چین انداخت و گفت: از آن عوضیها هستند، دارند میآیند تسلیم بشوند!
شاید آن روز اولین بار بود که از تعجب، بلند خندیدم. از خنده من او و بقیه افرادی که تازه به ما رسیده بودند خندهشان گرفت.
(راوی: همرزم شهید)