حکایت پدری که ...
بسم الله الرحمن الرحیم
🟢 دستان پدر
مرد رفتگر آرزو داشت برای یکبار هم که شده موقع شام با تمامی خانوادهاش دور سفره کوچکشان باشد و با هم غذا بخورند. او بیشتر وقتها دیر به خانه میرسید و فرزندانش شامشان را خورده و همگی خوابیده بودند.
هر شب از راه نرسیده به حمام کوچکی که در گوشه حیاط خانه بود میرفت و خستگی و عرق کار طاقت فرسای روزانه را از تن میشست. تنها همسفره او همسرش بود که در جواب چون و چرای مرد رفتگر، خستگی و مدرسه فردای بچهها و اینجور چیزها را بهانه میکرد و همین بود که آرزوی او هنوز دست نیافتنی مینمود.
یک شب شانس آورد و یکی از ماشینهای شهرداری او را تا نزدیک خانهشان رساند و او با یک جعبه شیرینی و چند تا پاکت میوه قبل از چیدن سفره شام به خانه رسید. وقتی پدر سر سفره نشست فرزندان هر یک به بهانهای با پدر شام نخوردند.
دلش بدجوری شکست وقتی نیمه شب با صدای غذا خوردن یواشکی بچهها از خواب بیدار شد و گفتگوی آنها را از آشپزخانه شنید:
"چقدر امشب گشنگی کشیدیم! بدشانسی بابا زود اومد خونه. با اون دستاش که از صبح تا شب توی آشغالهای مردمه. آدم حالش بهم میخوره باهاش غذا بخوره."
༺📚════════
@dastanakk