چند حکایت کوتاه
بسم الله الرحمن الرحیم
آدم و حوا علیهماالسلام وقتى که از بهشت دنیا اخراج شدند، در سرزمین مکه فرود آمدند، حضرت آدم علیهالسلام بر کوه صفا در کنار کعبه، هبوط کرد و در آن جا سکونت گزید و از این رو آن کوه را صفا گویند که آدم صفى الله (برگزیده خدا) در آن جا وارد شد. حضرت حوا علیهاالسلام بر روى کوه مَروه (که نزدیک کوه صفا است) فرود آمد و در آن جا سکونت گزید. آن کوه را از این رو مروه گویند که مرئه (یعنى زن که منظور حوّا باشد) در آن سکونت نمود.
آدم علیهالسلام چهل شبانه روز به سجده پرداخت و از فراق بهشت گریه کرد. جبرئیل نزد آدم علیهالسلام آمد و گفت: اى آدم! آیا خداوند تو را با دست قدرت و مرحمتش نیافرید، و روح منسوب به خودش را در کالبد وجود تو ندمید، و فرشتگانش بر تو سجده نکردند؟! آدم گفت: آرى، خداوند این گونه به من عنایتها نمود.
جبرئیل گفت: خداوند به تو فرمان داد که از آن درخت مخصوص بهشت نخورى، چرا از آن خوردى؟ آدم علیهالسلام گفت: اى جبرئیل! ابلیس سوگند یاد کرد که خیرخواه من است و گفت: از این درخت بخورم. من تصور نمىکردم و گمان نمىبردم موجودى که خدا او را آفریده، سوگند دروغ به خدا، یاد کند.
--------
پادشاهی در خواب دید تمام دندانهایش
افتادند، دنبال تعبیر کنندگان خواب فرستاد. اولی گفت: تعبیرش این است که مرگ تمام خویشاوندانت را به چشم خواهی دید. پادشاه ناراحت شد و دستور داد او را بکشند. دومی گفت: تعبیرش این است که عمر پادشاه از تمام خویشاوندانش طولانی تر خواهد بود. پادشاه خوشحال شد و به او جایزه داد.
هر دو یک مطلب یکسان را بیان کردند اما با دو جمله بندی متفاوت. نوع بیان یک مطلب، می تواند نظر طرف مقابل را تغییر دهد.
-------
برای ملاقات شخصی به یکی از بیمارستانهای روانی رفتیم . بیرون بیمارستان غُلغله بود . چند نفر سر جای پارک ماشین دست به یقه بودند . چند راننده مسافرکش سر مسافر با هم دعوا داشتند و بستگان همدیگر را مورد لطف قرار می دادند .
وارد حیاط بیمارستان که شدیم ، دیدیم جایی است آرام و پردرخت. بیماران روی نیمکتها نشسته بودند و با ملاقات کنندگان گفت وگو میکردند .
بیماری از کنار ما بلند شد و با کمال ادب گفت: من می روم روی نیمکت دیگری مینشینم که شما راحت تر بتوانید صحبت کنید .
پروانه زیبایی روی زمین نشسته بود ، بیماری پروانه را نگاه می کرد و نگران بود که مبادا زیر پا له شود . آمد آهسته پروانه را برداشت و کف دستش گذاشت تا پرواز کند و برود .
ما بالاخره نفهمیدیم
بیمارستان روانی اینور دیوار است یا آنور دیوار ؟ ...
-------
کشاورزی مشغول پاشیدن بذر بود، ثروتمندی مغروری به او رسید و با تکبر گفت:
بکار، که از تو کاشتن است و از ما خوردن!
کشاورز نگاه معنا داری ب او انداخت و گفت:
دارم یونجه میکارم!!!
-------
راننده ماشینی در دل شب راهش را گم کرد و بعد از مسافتی ناگهان ماشینش هم خاموش شد..
همان جا شروع به شکایت از خدا کرد:《خدایا پس تو داری اون بالا چکار میکنی؟؟و.....》
در همین حال،چون خسته بود،خوابش برد.
وقتی صبح از خواب بیدار شد..
از شکایت شب گذشته اش خیلی شرمنده شد..
ماشینش دقیقا نزدیک یک پرتگاه خطرناک خاموش شده بود!!
همه ما امکان به خطا رفتن را داریم..پس اگــر جایی دیدیم که کــارمان پیــش نمیرود،شکایت نکنیــــم!!....شایـد اگــر جلــوتر برویم پرتگــاه باشد...