جملات قصار 360
بسم الله الرحمن الرحیم
🌼🍃مرد جوانی کنار "نهر آب" نشسته بود و غمگین و افسرده به سطح آب زل زده بود.
🌼🍃"استادی از آنجا می گذشت."
او را دید و متوجه "حالت پریشانش" شد و کنارش نشست.
🌼🍃مرد جوان وقتی استاد را دید بی اختیار گفت:
عجیب "آشفته ام" و همه چیز زندگی ام به هم ریخته است. به شدت "نیازمند آرامش" هستم و نمی دانم این آرامش را کجا پیدا کنم؟
🌼🍃استاد برگی از شاخه افتاده روی زمین را داخل نهر آب انداخت و گفت:
به این "برگ" نگاه کن وقتی داخل آب
می افتد خود را به جریان آن می سپارد و با آن می رود.
🌼🍃سپس استاد "سنگی بزرگ" را از کنار جوی آب برداشت و داخل نهر انداخت.
سنگ به خاطر سنگینی اش داخل نهر فرو رفت و در "عمق" آن کنار بقیه سنگ ها قرار گرفت.
🌼🍃استاد گفت: این سنگ را هم که دیدى،
به خاطر سنگینی اش توانست بر نیروی جریان آب "غلبه" کند و در عمق نهر قرار گیرد.
حال تو به من بگو آیا آرامش سنگ را
می خواهی یا آرامش برگ را؟!
🌼🍃مرد جوان مات و متحیر به استاد نگاه کرد و گفت:
"اما برگ که آرام نیست."
او با هر "افت و خیز" آب نهر بالا و پائین می رود و الان معلوم نیست کجاست!
🌼🍃لااقل سنگ می داند کجا ایستاده و با وجودی که در بالا و اطرافش آب جریان دارد اما محکم ایستاده و تکان
نمی خورد.
من آرامش سنگ را "ترجیح" می دهم!
🌼🍃استاد لبخندی زد و گفت:
پس چرا از جریان های مخالف و "ناملایمات" جاری زندگی ات می نالی؟!
اگر آرامش سنگ را برگزیده ای
پس، تاب "ناملایمات" را هم داشته باش و "محکم" هر جایی که هستی آرام و قرار خود را از دست مده.
🌼🍃استاد این را گفت و بلند شد تا برود.
مرد جوان که "آرام" شده بود نفس عمیقی کشید و از جا برخاست و مسافتی با استاد همراه شد.
🌼🍃چند دقیقه که گذشت موقع خداحافظی مرد جوان از استاد پرسید:
"شما اگر جای من بودید آرامش سنگ را انتخاب می کردید یا آرامش برگ را؟!"
🌼🍃استاد لبخندی زد و گفت:
من "تمام زندگی ام" خودم را با اطمینان به "خالق" رودخانه "هستی" و به جریان زندگی سپرده ام و چون می دانم در آغوش رودخانه ای هستم که همه ذرات آن نشان از حضور یار دارد از افت و خیزهایش هرگز "دل آشوب" نمی شوم و من آرامش برگ را می پسندم…
🌼🍃خود را به خدا بسپار و از طوفانهای زندگی هراسی نداشته باش چون خدا کنار تو و مواظب توست.