دست‌نوشته‌های کمیل

بایگانی

حکایت ارزوها

جمعه, ۸ مهر ۱۴۰۱، ۱۱:۱۰ ق.ظ

بسم الله الرحمن الرحیم
روزی یک پری که در درخت انجیری خانه داشت به مردی ارزویی پیشنهاد کرد تا هر چه میخواهد آرزو کند
مرد آرزو کرد علاوه بر این آرزو دو ارزوی دیگر داشته باشد
وبا زیرکی به جای یک ارزو صاحب سه آرزو شد
سه ارزوی دیگر درخواست کرد و اینگونه صاحب نه آرزو شد!
و سه تای دیگر که می شود دوازده ٬ چهل و شش و........
خلاصه با هر ارزوی تازه ارزوی بشتر طلب می کرد تا سرانجام مال میلیارد ها آرزو شد! انوقت آرزو هایش روی زمین کنار هم چیدوباز بیشتر آرزو کرد
بیشتر و بیشتر و بیشتر تا ارزو ها روی هم تلنبار شدند
در حالی که مردم لبخند می زدند ٬می گریستند

عشق می ورزیدند و حرکت می کردند
مرد میان ارزو هایش نشسته بود و می شمرد و پیرتر و پیرتر می شد
تا سرانجام یک شب که به سراغش رفتند
دیدند که در میان انبوه ارزوهایش مرده ست
آرزو هایش را که شمردند
معلوم شد که حتی یک آرزو هم کم و کسر ندارد!
 بیایید از این ارزو ها چند تا برداریم وبه مردی بیندیشیم که در دنیای سیب و دوستی و زندگی
تمام ارزوهایش را به خاطر ارزوی بیشتر تباه کرد

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱/۰۷/۰۸
داود احمدپور

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی