دست‌نوشته‌های کمیل

بایگانی
آخرین مطالب

حکایت احمق و دانا

چهارشنبه, ۳۰ شهریور ۱۴۰۱، ۱۰:۵۱ ب.ظ

بسم الله الرحمن الرحیم

میگویند روزی مردی بازرگان
خری را به زور از روی پل میکشید، تا به دانایی رسید

دانا پرسید چه بر دوش خَر
داری که سنگین است و راه نمی رود؟

مرد بازرگان پاسخ داد
یک طرف گندم و طرف دیگر ماسه

دانا پرسید به جایی
که میروی ماسه کمیاب است؟

بازرگان پاسخ داد خیر، به منظور
حفظ تعادل طرف دیگر ماسه ریختم

دانا ماسه را خالی کرد و گندم را به دوقسمت
تقسیم نمود و به بازرگان گفت حال خود نیز
سوار شو و برو به سلامت

بازرگان وقتی چند قدمی به راحتی با خَر
خود رفت، برگشت و از دانا پرسید با این
همه دانش چقدر ثروت داری؟

دانا گفت هیچ...

بازرگان شرایط را به شکل اول باز گرداند
و گفت من با نادانی خیلی بیشتر از تو دارم.

 

پس علم تو مال خودت
و شروع کرد به کشیدن خَر و رفت.
وقتی برای فهمیدن عاقل عینک ثروت داشتن بر دیده احمق باشد حماقت را میپذیرد تا بر ثروت ببالد

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱/۰۶/۳۰
داود احمدپور

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی