دست‌نوشته‌های کمیل

بایگانی

کوله ارپی جی

دوشنبه, ۲۱ شهریور ۱۴۰۱، ۰۵:۳۲ ب.ظ

بسم الله الرحمن الرحیم

روبه‌روی ما یک ساختمان بزرگ و چند ساختمان کوچک‌تر قرار داشت که حدس می‌زدیم باید یک پادگان نظامی باشد، هر از چند گاهی گلوله‌هایی از داخل آن ساختمان به سمت ما می‌آمد، ما هم جواب آنها را می‌دادیم.

 یک گلوله دوزمانه یا ترکش از پشت به کوله آرپی‌جی من خورد و به یکی از خرج‌های موشک اصابت کرد، خرج در حال سوختن بود که به یک‌باره سوزش عجیبی در پشتم احساس کردم.

همرزمم گفت: «موسوی! موشک آرپی‌جی آتیش گرفت». دست پاچه شدم!! هر کار کردم وسایل پشتم را باز کنم، نشد، چون بند کوله‌پشتی، کوله ماسک و سینه خشاب و کوله آرپی‌جی با هم گیر کرده و باز نمی‌شدند.

هر لحظه، آماده انفجار موشک‌ها بودم، تصور می‌کردم که لحظه‌های آخر عمرم را پشت سر می‌گذارم، به‌سرعت خود را از بچه‌ها دور کردم، روی جاده می‌دویدم و صدا می‌زدم منصور‌نژاد، منصورنژاد، از بچه‌های سپاه آمل، مسؤول گروهان ما بود.

در همین حین به باب‌الحوائج متوسل شدم و گفتم یا حضرت عباس (ع) و با بندها کلنجار رفتم، پس از ثانیه‌هایی تلاش، بند‌ها آزاد شده و از هم جدا شدند.

موشک و خرج‌های در حال سوختن را روی جاده انداختم و خودم را پشت خاکریز رساندم، لحظاتی بعد موشک‌ها منفجر شدند.

شهید سید علی و دیگر دوستان که موضوع را شنیدند، تصور کردند که من شهید شدم، چرا که کمی بعد از آن واقعه مجروح شدم و مرا به اهواز و دزفول و سپس به بیمارستانی در تبریز انتقال دادند.

پس از بازگشت رزمندگان حاضر در این عملیات به روستای تاکام، برخی از محلی‌ها به‌خاطر رشادت‌های بچه‌ها با دعوت از آنها در منزل‌شان از آنها تجلیل کردند.

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱/۰۶/۲۱
داود احمدپور

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی