دست‌نوشته‌های کمیل

بایگانی

حکایت اهل ...1

چهارشنبه, ۹ شهریور ۱۴۰۱، ۰۷:۳۹ ق.ظ

بسم الله الرحمن الرحیم
زمان جنگ در یکی کشورها سربازان وارد روستائی شدند و به همه زنان تجاوز کردند به استثناء یک زن که با مقاومت توانست سربازی را بکُشد و سر او را ببُرد*
*پس از برگشت سربازان به پادگانها واقامتگاه ها ، همه زنان نیز از خانه هایشان بیرون آمدند و لباسهای پاره پاره خود را با گریه ای دلسوزانه جمع میکردند به جزء آن زن..
، از خانه اش باعزت و افتخار در حالی خارج شد که با در دست داشتن سر آن سرباز ، به دیگر زنان با تحقیر نگاه میکرد و گفت: تصور داشتید بگذارم به من تجاوزی کند بدون آنکه بمیرم یا او را بکشم؟!*
*زنهای روستا به یکدیگر نگاه کردند و تصمیم گرفتند اورا بکشند تا مبادا با شرافتش بر آنها برتری داشته باشد و هنگام بازگشت همسرهایشان پرسیده شود چرا همانند او مقاومت نکردید..*
 *بنابراین باحمله ای دست جمعی ، او را کشتند*
*(شرافت را کشتند تا خفت و ننگ زنده بماند)...*
*این است واقعیت فاسدین در  جامعه
*هر انسان شریفی را می کُشند،*تخریب میکنند،*دروغ میگویند و عزل میکنند تا شاهد بروز و فسادشان نباشد!!!*

 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱/۰۶/۰۹
داود احمدپور

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی