حکایت اهل ...1
بسم الله الرحمن الرحیم
زمان جنگ در یکی کشورها سربازان وارد روستائی شدند و به همه زنان تجاوز کردند به استثناء یک زن که با مقاومت توانست سربازی را بکُشد و سر او را ببُرد*
*پس از برگشت سربازان به پادگانها واقامتگاه ها ، همه زنان نیز از خانه هایشان بیرون آمدند و لباسهای پاره پاره خود را با گریه ای دلسوزانه جمع میکردند به جزء آن زن.. ، از خانه اش باعزت و افتخار در حالی خارج شد که با در دست داشتن سر آن سرباز ، به دیگر زنان با تحقیر نگاه میکرد و گفت: تصور داشتید بگذارم به من تجاوزی کند بدون آنکه بمیرم یا او را بکشم؟!*
*زنهای روستا به یکدیگر نگاه کردند و تصمیم گرفتند اورا بکشند تا مبادا با شرافتش بر آنها برتری داشته باشد و هنگام بازگشت همسرهایشان پرسیده شود چرا همانند او مقاومت نکردید..*
*بنابراین باحمله ای دست جمعی ، او را کشتند*
*(شرافت را کشتند تا خفت و ننگ زنده بماند)...*
*این است واقعیت فاسدین در جامعه
*هر انسان شریفی را می کُشند،*تخریب میکنند،*دروغ میگویند و عزل میکنند تا شاهد بروز و فسادشان نباشد!!!*