دست‌نوشته‌های کمیل

بایگانی

اقا مهدی باکری

دوشنبه, ۳۱ مرداد ۱۴۰۱، ۱۰:۳۴ ق.ظ

بسم الله الرحمن الرحیم

شهید الموسوی همرزم شهید باکری:

به سمیناری در مشهد دعوت شده بودیم.رفت وبرگشتمان با هواپیما بود.آنجا هم ما را به یک هتل۴ستاره بردندکه امکانات خوبی هم داشت.برای من که مدت زیادی درمنطقه بودم،سفرلذت‌بخشی بود.چندروزی آنجا بودیم و برگشتیم

آقا مهدی،اولین حقوق سپاهش را گرفته بود.بما گفت: امروز همه مهمان من،می‌خواهم همه را جگر مهمان کنم

خیلی سرحال بود.همینطور که مشغول خوردن بودیم،گفت:خُب،آقای الموسوی،تعریف کن ببینم،از سمینارچه خبر؟

من با آب و تاب گفتم:آقا مهدی،سمینار نگو، بگو دومینار! عجب سمیناری بود.با هواپیما بردنمون ورفتیم هتل۴ستاره و . . .

تا اینها راگفتم،قیافه‌اش درهم رفت.حرفهایم که تمام شد،همینطورکه سیخ‌هادستش بود،گفت:آقای الموسوی این سیخ‌ها رو می‌بینی؟روزقیامت اینهاروتوی بدنت فرو می‌کنن.شمامی‌توانستی با اتوبوس بری،با اتوبوس هم برگردی

 گفتم:من که هواپیما نگرفتم،برامون گرفته بودن

سعی کردم خودم را تبرئه کنم،اما او باناراحتی گفت:شما یک انسان بالغ هستی،وقتی یک جایی رامیتونیم با اتوبوس بریم چرا ازپول ملت خرج کنیم؟وقتی میشه توهتل معمولی خوابید چرابریم هتل۴ستاره؟

در عملیات رمضان در یک محور بچه‌های گردان مسیر را اشتباهی، حدود پانزده، بیست کیلومتر جلو رفته بودند. آقا مهدی یک نفر برداشت و رفت جلو. آقا عزیز جعفری آمد دم نفربر ما و گفت: «به مهدی بی‌سیم بزن برگرده. منطقه ناامنه اوضاع اصلاً مناسب نیست.»

🌷پیام را با بی‌سیم رساندم. چند بار دیگر آقا عزیز پیغام فرستاد که: «بگین مهدی برگرده» دفعه آخر آقا مهدی پشت بی‌سیم به من گفت: «آقای الموسوی! تا تک تک بچه‌های مردم رو از این‌جا جمع نکنم، برنمی‌گردم عقب» و تا جایی که توانسته بود، زخمی‌ها و شهدا را به عقب منتقل کرد.

❌❌ و برنگشت!


(راوی: رزمنده دلاور شهید مصطفی الموسوی)

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱/۰۵/۳۱
داود احمدپور

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی