گفتم و گفت 11
بسم الله الرحمن الرحیم
مردی نزد جوانمردی آمد و گفت : تبرکی میخواهم.
جامه ات را به من بده تا من نیز همچون تو از جوانمردی بهره ای ببرم.
جوانمرد گفت:
جامه ی مرا بهایی نیست. اما سوالی دارم؟
مرد گفت: بپرس.
جوانمرد گفت: اگر مردی چادر بر سر کند زن می شود؟
مرد گفت: نه
جوانمرد گفت اگر زنی جامه ی مردانه بپوشد مرد می شود؟
مرد گفت: نه
جوانمرد گفت:
پس در پی آن نباش که جامه ی از جوانمردان را در بر کنی که اگر پوست جوانمرد را هم در بر کشی جوانمرد نخواهی شد
زیرا جوانمردی به جان است نه به جامه
شبی چوپانی در دل تاریکی راه بسوی ده داشت یک سیاهی سد راهش شد با چوب دستیش سیاهی را زمین گیر کرد تا جایی که سیاهی بی هوش شد سیاهی را به دوش گرفت به اورد و وسط ده زمین گذاشت صدای چوپان مردم را هوشیار کرد امدند دیدند چوپان پا روی بلندی گذاشته پرسیدند این چیست گفت دیویست سد راهم شد کشتمش
مردم چراغی اوردند با نور ان دیدند یکی از اهالی ده است که نمد و کلاه او را بزرگش کرده بود چوب چوپان او را نقش زمینش کرده بود
مراقب باش با نمد و کلاه بزرگ نمیشی
بزرگ ها با چوب چوپان نقش زمین نمیشن