دست‌نوشته‌های کمیل

بایگانی

حکایت زیبا 732

دوشنبه, ۳ مرداد ۱۴۰۱، ۱۰:۱۲ ب.ظ

بسم الله الرحمن الرحیم

زن فوق العاده زیبا رویى به عقد زاهدى در آمد...
مردِ زاهد قانع بود و زن او در مقابل بسیار کم تحمل و تجمل گرا بود ... !
بالاخره روزى تاب و توان زن به سر رسید و با عصبانیت و وقاحت تمام رو به مردِ زاهد گفت ...:
حالا که به خواسته هاى من اهمیت نمى دهى و از طرفى به من توجه نمیکنى ، خودم به کوچه و خیابان میروم تا همه من رو ببینند و بدانند که چه زنى دارى و چگونه به من بى توجهى میکنى ...!!!
من طلا و زیور آلات میخوام ...

من محبت بیشتر از قبل میخوام ...
من آغوش گاه و بى گاه تورو میخوام ...
من ... من ... من ... من ... من ...
مردِ زاهد در آرامش خاصى در خانه را باز کرد و به او گفت...: برو هرجا دلت خواست ...
زن زیبا در عین ناباورى و تعجب از خانه خارج شد ...!
زن زیبا نزدیک غروب به منزل برگشت .
مردِ زاهد با لبى خندان گفت: خوش گذشت...؟ شهر چطور بود...؟
چه عالى که هیچ مردى تو را نگاه نکرد ...
زن با تعجب گفت: تو از کجا میدانى...؟
مردِ زاهد گفت...: من خیلى چیزهاى دیگه هم میدانم ...
مثلاً میدانم که پسربچه اى چادرت را کشید ...
زن گفت ...: مگه منو تعقیب کردى ...؟
مردِ زاهد در چشمان خانمش نگاه کرد و گفت ...:
در تمام عمر و حیات زندگى ام ، تلاش کردم به ناموس مردم نگاه نکنم ، مگر در کودکى که چادر زنى را از روى شیطنت بچگانه کشیدم ...

 

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۱/۰۵/۰۳
داود احمدپور

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی