حکایت زیبا 732
بسم الله الرحمن الرحیم
زن فوق العاده زیبا رویى به عقد زاهدى در آمد...
مردِ زاهد قانع بود و زن او در مقابل بسیار کم تحمل و تجمل گرا بود ... !
بالاخره روزى تاب و توان زن به سر رسید و با عصبانیت و وقاحت تمام رو به مردِ زاهد گفت ...:
حالا که به خواسته هاى من اهمیت نمى دهى و از طرفى به من توجه نمیکنى ، خودم به کوچه و خیابان میروم تا همه من رو ببینند و بدانند که چه زنى دارى و چگونه به من بى توجهى میکنى ...!!!
من طلا و زیور آلات میخوام ...
من محبت بیشتر از قبل میخوام ...
من آغوش گاه و بى گاه تورو میخوام ...
من ... من ... من ... من ... من ...
مردِ زاهد در آرامش خاصى در خانه را باز کرد و به او گفت...: برو هرجا دلت خواست ...
زن زیبا در عین ناباورى و تعجب از خانه خارج شد ...!
زن زیبا نزدیک غروب به منزل برگشت .
مردِ زاهد با لبى خندان گفت: خوش گذشت...؟ شهر چطور بود...؟
چه عالى که هیچ مردى تو را نگاه نکرد ...
زن با تعجب گفت: تو از کجا میدانى...؟
مردِ زاهد گفت...: من خیلى چیزهاى دیگه هم میدانم ...
مثلاً میدانم که پسربچه اى چادرت را کشید ...
زن گفت ...: مگه منو تعقیب کردى ...؟
مردِ زاهد در چشمان خانمش نگاه کرد و گفت ...:
در تمام عمر و حیات زندگى ام ، تلاش کردم به ناموس مردم نگاه نکنم ، مگر در کودکى که چادر زنى را از روى شیطنت بچگانه کشیدم ...