دست‌نوشته‌های کمیل

بایگانی

حکایت زیبا 721

يكشنبه, ۲۶ تیر ۱۴۰۱، ۱۰:۳۵ ب.ظ

بسم الله الرحمن الرحیم

در یکی از شب های سرد زمستان، یک نفر با مرد فقیری برخورد کرد، مرد فقیر به سوی او دست دراز کرد و صدقه خواست.

ولی آن شخص بعد از کمی جستجو در جیب هایش پولی نیافت.
فقیر همچنان خیره به او بود و انتظار می کشید و خوشحال از اینکه قرار است به او کمک شود.

 آن شخص ناراحت و پریشان شد از اینکه پولی نیافته تا به او کمک کند،
 در همین حال دستان سرما زده مرد فقیر را گرفت و رو به او گفت:

" برادر عزیزم پولی ندارم که به تو کمک کنم، مرا ببخش "

فقیر در حالی که به او خیره شده بود، بغض کرد و گفت:

" تو بزرگترین هدیه را به من داده ای، تو مرا برادر خطاب کردی و این از همه چیز برای من با ارزشتر است.

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱/۰۴/۲۶
داود احمدپور

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی