دست‌نوشته‌های کمیل

بایگانی

امداد غیبی

شنبه, ۲۵ تیر ۱۴۰۱، ۰۴:۱۸ ق.ظ

بسم الله الرحمن الرحیم

#امداد_غیبی

در سالهای دور ، در شهر کوچکی ، درویشی زندگی میکرد که بسیار وارسته بود و تمام ذهن و فکرش کمک به مردم و رفع مشکلات و گرفتاریهای آنان بود ،
او آنقدر بین مردم محبوب بود که مردم تمام مسائل خود را با او درمیان میگذاشتن ،
یک شب درویش خواب بسیار عجیبی دید ! :

او در خواب دید که یکی از فرشتگان مقرب خداوند به منزل او آمد ، بعد از سلام و احوالپرسی به درویش گفت : تو نزد خداوند و ما خیلی عزیز هستی ، خداوند قرار است سیل عظیمی را به این شهر روانه سازد ، اما از آنجا که تو نزد خداوند مرتبه ویژه ای داری ، لذا به تو این بشارت را میدهیم که اول به مردمان شهر خبر بدی که بتوانند پناه گاهی پیدا کنند ، و دوم اینکه خداوند با " امداد غیبی " خود ، حافظ جان تو خواهد بود ...

درویش از خواب بیدار شد ، و حال عجیبی داشت ، اول دو رکعت نماز شکر خواند و بعد از راز و نیاز با خداوند ، به میدان شهر رفت و اعلام کرد که تمام مردم جمع شوند که کار بسیار مهمی با آنان دارد ...

مردم هم تا فهمیدند که درویش با آنها کار مهمی دارد ، هر چه سریعتر همدیگر را خبر کردن و بعد از مدتی  اکثر مردمان شهر در میدان جمع شدن و همه منتظر صحبتهای درویش ...
درویش بعد از حمد و سپاس خداوند ، قضیه خواب عجیب خود را تعریف کرد ،
مردم شهر که از این خبر بهت زده شده بودن ، اول از همه خدا رو شکر کردن به خاطر وجود درویش در شهرشان ، و بعد بزرگهای شهر تصمیم گرفتن هر چه سریعتر به جایی دیگر نقل مکان کنند تا از گزند سیل در امان باشند ،
مردم سریع دست به کار شدن ، و اول از همه به نزد درویش رفتن تا او را با خود ببرند ، اما درویش مخالفت کردو گفت شماها به فکر خودتون باشید و اصلا نگران من نباشید ،
چند روزی گذشت و دیگر شهر تقریبا خالی شده بود ، که آسمان ابری شد و باران شروع شد ، یک باران عجیب و غریب که تا اون روز هیچکس ندیده بود ، عده ای از جوانان شهر که هنوز نرفته بودن ، خودشون رو به در خانه درویش رساندن و به او گفتن که با آنها بیاید ، اما باز هم درویش مخالفت کرد !!
باران زود تبدیل به سیل عظیمی شد که همه جای شهر رو فرا گرفت ،
درویش با آرامش خاصی در خانه خود نشسته بود و به عبادت مشغول بود ، و البته در ذهن خود آن پیغام فرشته خداوند را هم مرور میکرد : " خداوند با امداد غیبی خود حافظ جان تو خواهد بود " ...
آب تا زیر پنجره خانه درویش رسیده بود ، ناگهان صدای ضربه خوردن به شیشه پنجره را شنید ، دید چند تا از مردم شهر با قایق و به سختی خود را به زیر پنجره خانه درویش رسانده بودن ، به او گفتن زودتر تا آب همه خانه ش رو فرا نگرفته به قایق آنها بیاید ، اما درویش باز هم مخالفت کرد و به آنها گفت به فکر خود باشند ،
آب کم کم به داخل خانه درویش نفوذ کرد ، درویش همچنان به عبادت مشغول بود ،
آب تا زیر زانوهای درویش رسیده بود ، از دور دست صدای مردم را میشنید که نام او را فریاد میزدن و از او میخواستن که از خونه بیرون بیاد و آنها با طناب او را نجات دهند ، اما درویش اعتنایی نکرد ،
آب تا زیر گردن درویش رسیده بود ، کم کم اب به بالای دهان و بینی درویش رسیده بود و تنفس را برای درویش دشوار کرده بود ...
آب ، بیشتر و بیشتر شد ، درویش در آب غرق شد ...

درویش چشمانش را باز کرد ، همان فرشته ای که با او صحبت کرده بود را دید !
درویش برآشفت ! به فرشته گفت : وای بر من که یک عمر عبادت کردم ، پس کو آن امداد غیبی که میگفتی ؟ پس کو آن مرحمت خداوند ؟؟؟
فرشته لبخندی زد و گفت : دوباره ماجرا را مرور کن ، خداوند چند بار توسط بنده هایش موقعیت نجات تو را فراهم کرد ؟؟؟
کمک آن جوانان که با قایق به زیر پنجره خانه ت آمدن را چرا رد کردی ؟
صدای آن مردمی که میگفتن از خانه بیرون بیا تا با طناب تو را نجات دهیم را شنیدی ، اما  اعتنایی نکردی !
مردمی که همان ابتدا میخواستن تو را با خود ببرن ، اما توجهی نکردی !!
خداوند دیگه چگونه میتوانست تو را نجات دهد ؟؟  
تمام اینها " امداد غیبی " بودن که تو توجهی نکردی !

" امداد غیبی " ، همین فرصتهایی هست که در زندگی روزمره همه مون به وجود میاد ،
گاهی اوقات خودمون فرصتهایی رو که داریم استفاده نمیکنیم و انتظار داریم یه اتفاق ماورا طبیعی واسمون بیفته ....

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱/۰۴/۲۵
داود احمدپور

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی