چند نکته ظریف
بسم الله الرحمن الرحیم
1-روزی، آدم نادانی که صورت زیبایی داشت، به « افلاطون» که مردی دانشمند بود، گفت: ” ای افلاطون، تو مرد زشتی هستی”.
افلاطون گفت: عیبی که بود گفتی و آن را به همه نشان دادی، اما آنچه که دارم، همه هنر است، ولی تو نمی توانی آن را ببینی. هنر تو، تنها همین حرفی بود که گفتی، بقیه وجود تو سراسر عیب است و زشتی. بدان که قبل از گفتن تو، خود را در آینه دیده بودم و به زشتی صورت خودم پی برده بودم. بعد از آن سعی کردم وجودم را پر از خوبی و دانش کنم تا دو زشتی در یک جا جمع نشود. تو مردی زیبارو هستی، اما سعی کن با رفتار و کارهای زشت خود، این زیبایی رابه زشتی تبدیل نکنی
2-در تذکره الاولیا آمده است، بایزید در نماز جماعت ایستاد و پشت شیخی نماز گزارد. شیخ چون نماز را تمام کرد بایزید را دید و پرسید؟ بایزید ، من ندانستم شغل تو چیست و چکار می کنی و از کجا نان در می آوری و می خوری؟ و جالب تر این که دست سوی کسی دراز نمی کنی!!!
بایزید سکوت کرد و به نماز ایستاد. شیخ پرسید، چرا جواب ندادی؟ بایزید گفت: بگذار نمازم را قضا کنم. پشت سر کسی نماز خواندم که بر روزی رسانی خدا ایمان ندارد و امام جماعت جمعی شده است.
3-آهنگری با وجود رنجهای متعدد و بیماری اش عمیقا به خدا عشق می ورزید. روزی یکی از دوستانش که اعتقادی به خدا نداشت،از او پرسید
تو چگونه می توانی خدایی را که رنج و بیماری نصیبت می کند، را دوست داشته باشی؟
آهنگر سر به زیر اورد و
گفت:وقتی که میخواهم وسیله آهنی بسازم،یک تکه آهن را در کوره قرار می دهم.سپس آنرا روی سندان می گذارم و می کوبم تا به شکل دلخواه درآید.اگر به صورت دلخواهم درآمد،می دانم که وسیله مفیدی خواهد بود،اگر نه آنرا کنار میگذارم
همین موضوع باعث شده است که همیشه به درگاه خدا دعا کنم که خدایا ، مرا در کوره های رنج قرار ده ،اما کنار نگذار...
بر سر هر سفره بنشستم خدا رزاق بود ...