دست‌نوشته‌های کمیل

بایگانی

سخن زیبا 554

دوشنبه, ۱۳ تیر ۱۴۰۱، ۰۷:۱۰ ب.ظ

بسم الله الرحمن الرحیم

ایستگاه آخر

...اتوبوس از اولین ایستگاه حرکت کرد،
تمام صندلی‌ها پر شده بود
و به ناچار وسط راهرو ایستادم.

چند مقصد اول،
همچنان به جمعیت اضافه می‌شد
و من هم خسته‌تر،
البته دیدن صحنه‌ی احترام نوجوان،
که جایش را به پیرمردی عصا به دست داد،
خستگی را از تنم به در کرد!

هر چه ایستگاه‌ پایانی نزدیک‌تر می‌شد،
شلوغی هم رو به خلوتی می‌رفت
و از جمعیت کاسته می‌شد!

کنار پیرمردی که از ایستگاه‌های اول،
سرش را به شیشه‌ی اتوبوس تکیه داده بود،
یک صندلی خالی شد و نشستم.

هوا کم کم رو به تاریکی می‌گذاشت
و فضا کمی دلگیر شده بود!

پیرمرد که انگار از همان اول حرفی در دل داشت،
رو به من کرد و با لحنی پدرانه گفت:
«جَوون دیدی ایستگاه اول چقدر شلوغ بود؟!»

گفتم:
«بله پدرجان.»

گفت:
«می‌بینی الان که به آخر خط داریم می‌رسیم،
چقدر خلوت شده؟!»

من که از این سوال و جواب حسابی گیج شده بودم، گفتم:
«بله؛ چطور مگه؟!»

لبخندی روی لبش نشست و گفت:
«آخرالزمان هر چی به ایستگاه‌های آخر نزدیک‌تر می‌شیم،
آدمای بیشتری از قافله‌ی دین پیاده می‌شن!
از علما شنیدم که حدیث داریم، دین نگه داشتن تو آخرالزمان
مثل آتیش توی دست می‌مونه!
پس تا جوونی مراقب خودت باش،
و از کم شدن آدمای توی مسیر نترس...»

من که حسابی از نگاه عمیق پیرمرد تعجب کرده بودم،
یاد م افتاد که فرمودند:

⚠️به خدا سوگند شما خالص می‌شوید؛
⚠️به خدا سوگند شما از یکدیگر جدا می‌شوید؛
⚠️به خدا سوگند شما غربال خواهید شد؛
👈🏻تا اینکه از شما شیعیان باقی نمی‌ماند جز گروه بسیار کم و نادر!!!

 

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۱/۰۴/۱۳
داود احمدپور

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی