دست‌نوشته‌های کمیل

بایگانی

سخن زیبا 550

پنجشنبه, ۹ تیر ۱۴۰۱، ۰۹:۲۲ ق.ظ

بسم الله الرحمن الرحیم

مردی درحال مرگ بود، وقتیکه متوجه مرگش شد خدا را با جعبه ای در دست دید،

ملک الموت: وقت رفتنه.
مرد: به این زودی؟ من نقشه های زیادی داشتم
خدا: متاسفم، ولی وقت رفتنه
مرد: درجعبه ات چی دارید؟
ملک الموت: متعلقات تو را
مرد: متعلقات من؟ یعنی همه چیزهای من؛
لباسهام، پولهایم و ....
ملک الموت: آنها دیگر مال تو نیستند آنها متعلق به زمین هستند
مرد: خاطراتم چی؟

ملک الموت: آنها متعلق به زمان هستند
مرد: خانواده و دوستانم؟
ملک الموت: نه، آنها موقتی بودند
مرد: زن و بچه هایم؟
ملک الموت: آنها متعلق به قلبت بود
مرد: پس وسایل داخل جعبه حتما بدنم هستند؟
ملک الموت:نه؛ آن متعلق به گردوغبار هستند
مرد: پس مطمئنا روحم است؟
ملک الموت: اشتباه می کنی، روح تو متعلق به من است
مرد با اشک در چشمهایش و باترس زیاد جعبه در دست خدا را گرفت و بازکرد؛ دید خالی است!
مرد دل شکسته گفت: من هرگز چیزی نداشتم؟
ملک الموت : درسته، تومالک هیچ چیز نبودی!
مرد: پس من چی داشتم؟
ملک الموت:د لحظات زندگی مال تو بود ؛
هرلحظه که زندگی کردی مال تو بود

زندگی فقط لحظه ها هستند
قدر لحظه ها را بدان و لحظه ها را دوست داشته باش
آنچه از سر گذشت، شد سر گذشت ...
حیف، بی دقت گذشت، اما گذشت !
تا که خواستیم یک دو روزی فکر کنیم،
بر در خانه نوشتند: "در گذشت"

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱/۰۴/۰۹
داود احمدپور

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی