پند بهلول
بسم الله الرحمن الرحیم
بهلول ، انسان بزرگ و فهمیده ای بود که در زمانه هارون الرشید زندگی می کرد، هارون الرشید با حضرت بهلول گاهی مزاح می نمود. بهلول اگر ظاهرا دیوانه بود، اما حرفهای حکیمانه ای می گفت. هارون الرشید به نگهبانان دستور داده بود که جلوی بهلول را هر وقت خواست به دربار بیاید نگیرند. یک بار در حالی که در دست هارون الرشید چاقویی بود نزد خلیفه آمد، هارون الرشید به شوخی به بهلول گفت: می خواهم این چاقو را از طرف من به کسی که از تو نفهم تر باشد، هدیه دهی. حضرت بهلول، گفت: قبول است و چاقو را گرفت و رفت، از این قضیه مدتی گذشت. یک روز به بهلول، خبر رسید که هارون الرشید سخت مریض است و در بستر افتاده و درمان اطباء بی فایده است. بهلول، به عیادت هارون الرشید آمد و پرسید: امیرالمؤمنین در چه حال است؟ هارون الرشید گفت: از چه می پرسی؟ سفر در پیش است. بهلول پرسید: چند روزه بر می گردید؟ هارون الرشید گفت: این سفر آخرت است و برگشتی ندارد. بهلول گفت: اگر نمی خواهی بر گردی، برای راحتی و آرامش خودت چند الشکر و نگهبان جلوتر فرستادهای؟ خلیفه گفت: باز سؤالهای دیوانگی را شروع کردی؟ در سفر آخرت کسی نمی تواند همراه دیگری برود و نیازی به لشکر و نگهبان و محافظ نیست، انسان تنها به آنجا می رود. بهلول گفت: چگونه می خواهی به چنین سفر طولانی ای بروی و بر نگردی و هیچ لشکر و نگهبانی نمی بری؟ حال آنکه در سفرهای قبلی، در رکابت لشکر تشکیلات بیرون می شد، عجبا که در این سفر هیچ کسی را با خود نداری؟ خلیفه گفت: بله در این سفر هیچ کس همراه انسان نخواهد بود. بهلول گفت: امیر المومنین به سلامت باد، مدتی پیش چاقویی به من دادید که به نادان تر از خود هدیه بدهم، مدت هاست به دنبال نادانتر از خود می گردم، ولی کسی را جز شما از خودم نادان تر ندیدم، چرا که در گذشته حتی برای سفرهای چند روزه لشکر آماده می کردید و محافظ با خود می بردید، ولی الآن به سفری می خواهید بروید که برگشتی در آن نیست، اما برای این سفر چیزی آماده نکردید. هارون الرشید شروع به گریه کرد و گفت: راست می گویی، تمام عمر فکر می کردم که تو انسان نادانی هستی، ولی واقعیت این است که عمرم را ضایع کردم و برای آخرت هیچ چیزی آماده نکردم.