حکایت زیبا 645
بسم الله الرحمن الرحیم
🌿📚خانمى داستان زندگى اش را اینگونه تعریف مى کند 📚🌿
با مرد مومنى ازدواج کردم و با او زندگى خوبى داشتم .. از او داراى سه فرزند شدم .. ما در شهرى زندگى مى کردیم و خانواده ى همسرم در شهرى دیگر؛
روزى از روزها اتفاق ناگوارى براى خانوادهى همسرم رخ داد؛ پدر و برادرانش فوت کردند و فقط مادرش زنده ماند و یکى از خواهرانش ، کہ دچار ناتوانى جسمى شد .. همه اندوهگین بودند،
روزها یکى پس از دیگرى سپرى شد و این غم رفته رفته کمرنگ شد، اما همسرم همچنان غمگین بود، و نسبت بہ مادر و خواهر علیلش احساس مسولیت مى کرد ..
از من خواست تا مادر و خواهرش را بہ خانه مان بیاورد تا از آنها مواظبت کنیم؛ مخصوصا خواهرش، زیرا مادرش پیر بود و توان نگهدارى از او را نداشت ..
احساس کردم دنیا بر من تنگ آمد ، به پیشنهادش اعتراض کردم، گفت: خواهرم بہ زودى دوره ى درمانش را تمام مى کند و بعد از آن با ما زندگى خواهد کرد، چرا کہ او بعد از خدا، جز من کسى را ندارد ..
از آن پس روزهاى خیلى بدى را سپرى مى کردیم ؛ هربار یادم مى افتاد کہ قرار است آن دو با ما زندگى کنند، حالم بد مى شد و بہ این فکر مى کردم کہ با وجود آنها؛
چگونه مى توانم در خانه ام راحت باشم؟!
خانواده ام چگونه به دیدنم بیایند؟!
اصلا چگونه احساس راحتى کنم؟!
هرچه روز بہ روز موعود نزدیک تر مى شدیم اندوه من بیشتر مى شد و بیش از پیش از دست همسرم دلگیر می شدم یک سال گذشت و پس از گذشت این یک سال تقدیر خداوند اینگونه بود کہ دوره ى درمانش یک سال دیگر تمدید شود؛
اما من اصلا از این موضوع خوشحال نشدم ، چون باز به این مى اندیشیدم که قرار است بیایند، و این موضوع همه خوشحالی هایی که به سمتم می آمد را بی معنی میکرد.
اما اتفاقی افتاد که انتظارش را نداشتم .. اتفاقی که حتى به ذهنم نیز خطور نکرده بود. همسرم در یک تصادف جانش را از دست داد. این اتفاق مرا واداشت تا من و فرزندانم به خانه مادر همسرم و دخترش منتقل شده و با آنها زندگى کنیم .
چه روزهای زیادی که بخاطر ترس از اینکه نکند آن دو با ما زندگی کنند خوشبختی را از خودم و همسرم منع کردم، چه روزهای زیادی که قلب همسرم را به خاطر حرفها و سرزنشهایم به درد آوردم، اما او رفت و ما را در کنار خواهری که نگران آینده او بعد از مرگ مادرش بود، تنها گذاشت.
ما هرگز نمى دانیم چه موقع خواهیم رفت و چه کسی خواهد رفت.
بیاییم روزهایمان را به شادی بگذرانیم و ذهن خود را درگیر آینده اى کہ از آن بى خبریم نکنیم ؛
بیاییم عزیزانمان را با آنچه که آرزویش را دارند شاد کنیم، پیش از اینکه ما را تنها بگذارند و حسرت یک بار دیدنشان بر دلمان بماند . . .