طنز 13
بسم الله الرحمن الرحیم
پیرمرد باصفای جبهه 💕
🌿 حاجی مهیاری و تانک عراقی
حاج مهیاری از پیرمردهای باصفای گردان حبیب بود که بالهجۀ غلیظ اصفهانیش،لازم نبود بپرسی بچۀ کجاست. آن هم به یک پیرمرد با آن سن و سال و آن حاضرجوابی و تندی بگی: حاجی جون بچۀ کجایی؟
اگر هم جرأت میکردی و میپرسیدی، اخم میکرد و در حالی که مثلاً عصبانی شده بود، میگفت:
بچه خودتی فسقلی.با پنجاه شصت سال سنم به من میگی بچه؟😂😂
حاجی مهیاری در عملیات رمضان گُلی کاشت که وِردِ زبان همۀ بچهها شد. شنیدن ماجراهای حاجی،از زبان خودش شیرینتر بود.وقتی از او پرسیدم،گفت:
"صبح روز عملیات (تیرماه 61)، وقتی رسیدیم به شلمچه ، کانال پرورش ماهی، خیلی خسته بودم، رفتم توی سایۀ یه تانک که کنار خاکریز بود، استراحت کنم.
همین که نشستم کنارش، متوجه شدم از توی اون سر و صدا میاد. اول فکر کردم بچههای خودمون هستند. بهزور از تانک رفتم بالا. درش باز بود. توش رو که نگاه کردم، دیدم سه تا نرّه خر عراقی دارن با همدیگه زِرزِر میکنند.
سریع یه نارنجک از کمرم درآوردم و ضامنش رو کشیدم. همین که خواستم بندازم توش، دیدم من با این سن و سال که نمیتونم بپرم پایین و در برم. راستش تانکه هم از این "تی-72"ها بود. نویِ نو هم بود. دلم نیومد بترکونمش!
از همون بالا داد زدم و اون بدبختا که ترسیده بودن، شروع کردن به"دخیل الخمینی"(پناه می برم به خمینی) گفتن. بهشون حالی کردم که سر خر رو کج کنند و بیان طرف خاکریز خودمون. آوردم تحویلشون دادم."
وقتی پرسیدم: "با نارنجک چیکار کردی؟"
گفت:"هیچی. چیکار باید میکردم؟ حیف بود بتّرکه. ضامنش رو زدم سر جاش و گذاشتم کمرم!"
📚 نقل از کتاب: تبسمهای جبهه