دست‌نوشته‌های کمیل

بایگانی

حکایت زیبا 832

سه شنبه, ۲۳ فروردين ۱۴۰۱، ۰۹:۵۳ ب.ظ

بسم الله الرحمن الرحیم
📚مزد به مشت، مزد به سر، مزد به دوش


یکى بود، یکى نبود. غیر از خدا هیچ‌کس نبود.پیرزنى پسر تنبلى داشت. کار این پسر، روز تا شب و شب تا روز در خانه این بود که فقط بخورد و بخوابد. دستى هم به تر و خشکى نزند. و خیلى هم ساده و زودباور بود. بالأخره روزى مادر پیرش به او گفت:- خوردن و خوابیدان که کار نشد پاشو برو بیرون و کارى بکن!پسر از جا برخاست و از خانه بیرون رفت و از قضا، شخصى او را به کار گرفت، غروب از صاحبکار ده‌شاهى مزد دریافت کرد، خوشحال به‌طرف خانه راه افتاد. در بین راه بود که ده‌شاهى‌اش از سوراخ جیبش افتاد و گم شد. خانه که رسید، مادرش پرسید:- تا به حال چه‌کار کردی؟- کار کردم، ده‌شاهى هم مزد گرفتم.دست به جیب برد که ده‌شاهى‌اش را درآورد، انگشتش توى سوراخ جیب رفت و ده‌شاهى را نیافت. مادر پیرش فهمید، پولش را گم کرده است. گفت:- پسر جان! از این پس، مزدت را توى مشت نگهدار، تا گم نشود.روز بعد، پسر به بازار رفت. براى قصابى کار کرد. قصاب به‌جاى پولِ دستمزدش، یک شقّهٔ گوشت گاو داد. او که نتواسته بود شقّه گوشت را در مشتش جا دهد، ریسمانى خرید، یک سرش را به گوشت بست و سر دیگر ریسمان را هم به‌دست گرفت و کشید و کشید و تا خانه آورد. خوشحال از این بود که مزد امروزش را گم نکرده است، مادرش پرسید!- امروز چه‌کار کردی؟- براى قصابى کار کردم، این شقّهٔ گوشت هم، مزدم است.مادر به گوشت که از گلِ و کثافت آلوده شده بود. نگاهى کرد و گفت:- شقّهٔ گوشت را که نمى‌باید این‌طورى مى‌آوردی، این دیگر قابل خوردن نیست. هر وقت مزد گرفتی، روى سرت بگذار!روز بعد، بیرون رفت و براى گالِشى (گالش: گاودار) کار کرد. گالِش، غروب به‌جاى پول، یک کوزه ماست به او داد. کوزهٔ ماست را که مزدش بود، بنا به حرف مادرش روى سرش گذاشت. در بین راه بود که کوزهٔ ماست از سرش افتاد و تمام سر و صورت و لباسش ماستى شد. با سر و صورت ماستى به خانه آمد. مادرش پرسید...

 

این چه وضعى است؟جواب داد:- مگر خودت نگفتى مزدت را روى سرت بگذار. مزدم یک کوزه ماست بود که از روى سرم افتاد و شکست.مادر آهى کشید وگفت:- ازین به بعد، مزدت را روى دوشت بگذار!روز بعد، پسر سرکار رفت و براى خرکچى کار کرد. خرکچی، غروب به‌جاى پول، خرى به او داد. خر را به زود و زحمت بسیار روى دوش انداخت و راه خانه را در پیش گرفت. در راه، از قضاى روزگار، جلوى خانهٔ مرد ثروتمندى که درش باز بود، براى رفع خستگی، قدرى ایستاد.بدانید که این مرد ثروتمند، دختر بسیار زیبائى داشت؛ اما دختر با آن همه زیبائى به مرض علاج‌ناپذیرى مبتلا شده بود. حکیم‌باشى‌هاى شهر و آبادى‌هاى دور و نزدیک، نتوانسته بودند معالجه‌اش کنند. سر آخر به مرد گفته بودند چناچه ناگهانى دخترت از ته دل بخندد، خوب خواهد شد.در این حال، دختر که به ایوان خانه آمده بود، تا چشمش به جوان خر به دوش افتاد، ناگهان از ته دل زد زیر خنده و با این خنده چهار ستون بدنش از درد و بیمارى آسوده شد.ثروتمند که به خانه برگشت، به او مژده دادند که دخترت ناگهانى خندیده و خوب و سالم شده است. مرد ثروتمند، خوشحال و سر حال، موضوع را از دخترش پرسید و گفت از کار جوانى که خر گنده‌اش را به دوش گرفته بود، خندیده است.ثروتمند در پى شناسائى جوانِ خر به دوش افتاد و بالأخره او را یافت. دختر زیباى خود را به عقدش درآورد و برایشان هفت شبانه روز عروسى گرفت و ثروت زیادى هم به آنها بخشید تا به آسودگى زندگى کنند.مادر پیر از اینکه به نان و نوائى رسیده بود، بیشتر از همه خوشحال بود.


پایان

•┈✾~🍃🌸🌺🍃~✾┈•
📚داستانڪ📚

༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
         @dastanakk
•┈✾~🍃🌸🌺🍃~✾┈•

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱/۰۱/۲۳
داود احمدپور

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی