دست‌نوشته‌های کمیل

بایگانی

حکایت زیبا 600

سه شنبه, ۲۶ بهمن ۱۴۰۰، ۱۰:۴۷ ب.ظ

بسم الله الرحمن الرحیم

چند شب پیش عنکبوتی را که گوشه ی اتاق خوابم تار تنیده بود دیدم. خیلی آرام حرکت میکرد گویی مدت ها بود که آنجا گیر کرده بود و نمی‌توانست برای خودش غذایی پیدا کند. با لحنی آرام و مهربان به او گفتم:
"نگران نباش کوچولو الان از اینجا نجاتت میدهم."

یک دستمال کاغذی در دست گرفتم و سعی کردم به آرامی عنکبوت را بلند کنم و در باغچه‌ی خانه مان بگذارمش. اما مطمئنم که آن عنکبوت بیچاره خیال کرد من میخواهم به او حمله کنم چون فرار کرد و لابه‌لای تارهایش پنهان شد. به او گفتم: "قول میدهم به تو ؟آسیبی نزنم".
سپس سعی کردم او را بلند کنم. عنکبوت دوباره از دستم فرار کرد و با سرعت تمام مثل یک توپ جمع شد و سعی کرد لابه‌لای تارهایش پنهان شود. ناگهان متوجه شدم که عنکبوت هیچ حرکتی نمیکند. از نزدیک به او نگاه کردم و دیدم آنقدر از خودش مقاومت نشان داد که خودش را کشته است. بسیارغمگین شدم. عنکبوت را بیرون بردم و داخل باغچه کنار یک بوته گل سرخ گذاشتم.
 به نرمی زیر لب زمزمه کردم :" من نمیخواستم به تو صدمه‌ای بزنم می‌خواستم نجاتت بدهم متاسفم که این را نفهمیدی."
 
درست در همان لحظه فکری به ذهنم خطور کرد. از خودم پرسیدم آیا این همان احساسی نیست که خداوند نسبت به من و تمامی بندگانش دارد؟! از اینکه شاهد دست و پا زدن و درد ها و رنج‌های ماست آزرده میشود و میخواهد مداخله کند و به ما کمک کند و ما را از خطر دور کند اما مقاومت میکنیم و دست و پا میزنیم و داد و فریاد سر میدهیم که:
 که چرا اینقدر ما را مجبور میکنی که تغییر کنیم؟
شاید هر کدام از ما مثل همان عنکبوت کوچک هستیم که تلاش دیگران را برای نجات خودمان تلقی میکنیم و متوجه نیستیم که اگر تسلیم خدا شده بودیم و اینقدر دست و پا نمیزدیم تا چند لحظه‌ی دیگر خود را در باغچه ای زیبا می دیدیم.

 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۰/۱۱/۲۶
داود احمدپور

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی