حکایت زیبا 593
بسم الله الرحمن الرحیم
ذوالنون مصری که از عرفای بزرگ است، گفت: روزی به کنار رودی رسیدم، قصری دیدم در نزدیکی آب. از آب طهارتی کردم چون فارغ شدم چشمم بر بام قصر افتاد که دختری بسیار زیبا بر آن ایستاده بود. خواستم او را بشناسم
گفتم ای دختر تو که هستی؟
گفت ای ذوالنون چون از دور تو را دیدم فکر کردم دیوانهای، چون طهارت کردی و به نزدیک آمدی فکر کردم عالمی، و چون نزدیکتر آمدی فکر کردم عارفی. و اکنون به حقیقت نگاه میکنم میبینم نه دیوانهای، نه عالمی و نه عارف.
گفتم چطور؟
گفت اگر دیوانه بودی طهارت نکردی و اگر عالم بودی به زنی نگاه نمیکردی و اگر عارف بودی دل تو به غیر حق به کسی میل نمیکرد و غیر از حق را نمیدید. این را بگفت و ناپدید شد.
فهمیدم که او انسان نبود بلکه فرشتهای بود برای تنبیه من که آتش در جان من اندازد.
و از سخنان اوست:
"دوستی با کسی کن که به تغییر تو متغیر نگردد."
"بنده خدا باش در همه حال، چنان که او خداوند توست در همه حال."